لیالی قدر

 

 

  

الهی! 

با خاطری خسته دل به تو بسته؛ دست از غیر تو شسته و در انتظار رحمتت نشسته ام. 

بدهی کریمی؛ ندهی حکیمی؛  

بخوانی شاکرم؛ نخوانی صابرم.  

 

الهی! 

احوالم چنانست که میدانی و اعمالم چنین است که میبینی. 

نه پای گریز دارم .و نه زبان ستیز. 

 

الهی! 

مشت خاکی را چه شاید و از او چه برآید و با او چه باید؟ 

دستم بگیر یا ارحم الراحمین. 

................................................... 

این متن را عزیزی برام فرستاد. حسی بهم گفت بزارمش اینجا تا شاید دلی لرزید و اشکی بریخت. اگر چنین شد ما را از یاد مبرید. که سخت محتاجیم

هویت

هر روز صبح که بیدار میشم. 

بخودم می گم بلند شو.  

باایست.  

مقاومت کن. 

تو میتونی بجنگی.  

میتونی..... 

........................... 

من عاشق سریال Gray's Anatomy ام.  

دیروز دکتر شپرت خانم بین همسر و دوست پسر سابقش گیر کرده بود. درحقیقت دچار تشویش و ناراحتی بود. رزیدنت بخش وقتی حالش را فهمید یه حرف خیلی جالبی بهش زد. که تا الان من دارم بهش فکر میکنم.  

گفت: نگذار هیچکدام از این دو آقا هویتت را برات تعریف کنند. 

............................ 

میدونید تا الان دارم فکر میکنم تو رابطه ای که من داشتم تا چه حد اجازه دادم که او هویتم را تعریف کنه.  

خوب جواب دادن به این سوال خیلی سخته. رابطه ما دو دوره داشت.  

دوره اول: وقتی که هنوز رابطه ما مثل رابطه هر دختر و پسری برپایه دوستی بود.  

دوره دوم: ما نامزد شدیم. 

............................ 

در دوره اول: خیلی به خودم مسلط بودم. مقتدر. و محکم. 

اما 

در دوره دوم: خوب . واقعیت را بخوایید نه. این سال آخر هم بخاطر فشار روحی که روی من بود.  

.............اصلا ولش کن. 

............................. 

اما خوب این یه تجربه است. دوست دارم آنقدر محکم باشم. که هیچ چیزی نتونه من را از پا در بیاره. چه برسه به یه انسان دیگه. خواه زن و خواه مرد 

............................. 

دارم دوباره پوست میندازم . امیدوارم این پوست اندازی متوقف نشه. پیش میاد دیگه بعضی وقتها آدم توی یه شرایطی یاد بدبختی ها و ناراحتیهاش میفته. اونموقع است که انگار همه غم عالم روی دلش سنگینی می کنه. 

.............................. 

الهی امیدم به توست یه وقت ناامیدم نکنی. 

نگی کار این بنده موکول بشه به فردا. 

نکنه امروز و فردام بکنی.  

الهی تو همه اون چیزی هستی که توی دنیا دارم.  

خودت خوب میدونی.  

بهتر از خودم. 

تنهام نذار خدا. 

بی تو .......... 

حتی نمیتونم تصور کنم.  

سخنی بیشتر از علی

من همیشه برمی گردم و پست قبلیم را میخونم از دید یه خواننده یه مخاطب. 

راستش مطلب قبلی را که خوندم. حس کردم شاید نوعی ضعیف بودن را ناخواسته از حضرت نشون داده باشم.  

اونجا که : علی تنها بود..... 

................... 

اینکه چقدر به واقعیت نزدیکه مدنظرم نیست. چون بهرحال همگی میدونیم که حضرت تو دوران خودش بی مهری بسیار دید.  

.................... 

مهم اینکه حضرت در میدان جنگ با اون ابهت و عظمتی که همه وصفش را شنیدیم واقعا شیر خدا بود.  

میتازید برای حق و...... 

.................... 

اما خارج از صحنه نبرد علی؛ درک نمیشد. جمعی جاهل و فرصت طلب خون بر جگر حضرت میکردند. علی تا وقتی زهرا بود با او درد و دل میکرد. اما با رفتن زهرا.....چکسی حرفهایش را میفهمید یا حتی لایق شنوایی بود. 

.................... 

آری علی؛ آن شیر خدا......چون بدنبال حق و حقیقت بود. نمیتوانست پاسخگویی جماعت اطرافش باشد. بهمین جهت میگویم که تنها بود. چون حقیقتا متمایز و متفاوت از مردمان دوران خویش بود. 

................... 

علی تک بود.  

.................... 

ما را از یاد نبرید. که محتاج دعای دوستانیم. 

علی آن شیر خدا

  

از علی برایم بسیار گفتند و شنیدم.  

اما تنها جایی که برای مظلومیت علی ناخوداگاه گریستم.  

در کتاب کویر شریعتی بود آنجا که نوشت: 

آب چاه از ضجه های شبانه علی بخروش می آمد. 

........................... 

میگن علی تو دوران خودش خیلی تنها بود. آنقدر از جماعت اطراف دلسرد: که شب ها درد خودش را در چاهی در اطراف کوفه فریاد میزد. 

میگن علی پس از رفتن زهرا خیلی تنها شد. تنهای تنها. 

میرفت شبانه و در درون چاه با زهرا سخن میگفت. 

............................ 

میگن علی..... 

.................... 

جانم فدایت شود آقا.  

چه کشیدی در میان امتی که در ظاهر و روبرویت یک شکل و در پشت سرت و پنهان شکل دیگری بودند. 

جانم فدایت شود آقا. 

چه کشیدی که چون شمشیر بر فرق مبارکت فرود آمد گفتی: بخدای کعبه که رستگار شدم. 

...................... 

آقای من علی........درد فراق زهرایت را چگونه با خود حمل کردی. و دم نزدی.  

...................... 

آقای من علی........ 

چه بگویم که زبانم قاصر از سخن گفتن است.  

....................... 

آقای من علی دیشب آمدی. دیدمت با همان لباس ها و کفشها.......دیشب آمدی خوب بخاطرم هست. 

....................... 

آقای من علی؛  

من مسکینم. 

من فقیرم. 

من بیکسم. 

من. 

.  

.

آقا میشود به در خانه ما هم بیایی. همانطور آرام و آهسته.......ناشناس 

علی جان قول میدهم وقتی رفتی در را باز کنم.  

علی جان چیزی نمیخواهم. فقط بیا آقا. فقط بیا. بیا تا کوچه مان بوی تو را بگیرد. 

علی جان جان زهرایت بیا. تا صدای قدمهایت به دل سوخته ام مرهمی باشد.   

......................................

علی جان........چشم به انتظارم . بیا 

همین امشب بیا 

............................ 

التماس دعا

احساس اکنونم

از سکون بدم میاد. دوست دارم پرواز کنم . فریاد بزنم.  

نمیخوام توی این شرایط بمونم. این چندماه دارم درجا میزنم. خوب میدونم که اگه خدا بدادم نرسه و یه تحولی ایجاد نکنه.....سرنوشتم ......کاش بیشتر به حرفهام گوش میداد. هنوز نتیجه کارم معلوم نشده. نمیدونم باید چکار کنم.  

تمام تلاشم را کردم تا خدا نظر بهم بندازه ....... 

.................... 

خدایا تو را به خدایت و بزرگیت فقط ناامیدم نکن. تو بلاتکلیفی هم نذارم. 

.................... 

ترس سرتاپای وجودم را گرفته . چکار باید بکنم من همه تلاشم را کردم. الهی فقط یه نگاهی همین. 

..................... 

نکنه خدا من را از یاد  ببره 

..................... 

خدایا کمک...کمک

حق

زندگی واسه من رنگ و بوی عجیبی داره. گاهی فکر می کنم خیلی متفاوتم.  

.................. 

میدونید شاید اگر خیلی آدم خودخواه یا زبلی بودم . اینطور نمیشد. شایدم این ازدواج به هر شکلش به صلاح نبود. چه با سیاست و چه بی سیاست.  

.................... 

می خواهم دوباره یه تعریف از همسر آینده ام ارائه کنم . شاید یه تغییراتی هم درش ایجاد کردم. تغییرات اساسی. بهرحال این اتفاق و رابطه عاطفی حداقل برای من باید یه نتیجه و تجربه ای داشته باشه. همینطوری که نمیشه. من آدم ۷ سال پیش نیستم . معیارهام تغییر کرده. جای مفاهیمی مثل انسانیت و عشق پر رنگتر شده. حالا باید دید چقدر میشه ایدئولوژیکی فکر کرد و گام برداشت. در اولین تجربه خیلی آوانس دادم و از خودم گذشتم اما حالا می خوام بلندشم و ارزش و مقام خودم را درک کنم. 

...................... 

تو اتفاقاتی که در تمام این چند سال برای من افتاد . یک چیز را فهمیدم؛ برای داشتن چیزی بهر قیمتی نمیشه جنگید. خصوصا اینطور مثال که پای نفر دومی هم هست. باید او هم بخواد تا بشه مبارزه کرد. یه تنه فقط کاری ابلهانه و بیهوده است. 

....................... 

در نهایت این را هم فهمیدم که تقصیری توی این جریان نداشتم. من تکیه بر باد کردم و فکردم که یه کوه پشتمه. حالا همه چی تمام شده......سعی می کنم بخودم مسلط باشم و با احساسات مخربم بجنگم. می دونم که به زودی موفق میشم. 

........................ 

اما یه بحثی مطرحه به اسم تقاص؛ انتقام؛ نفرین.....نمیدونم همه این مفاهیم. من یه دختر بودم با احساساتی پاک . حالا ......نمیخوام بخودم لقب بدم مثل شکست خورده یا داغون شده یا به بازی گرفته شده و غیره چون نه خیلی به واقعیت نزدیکه و نه گفتنش دردی را دوا می کنه فقط موجب خود تخریبی من میشه.  

فقط می دونم یه دختری بودم بی دفاع؛ نتوستم از خودم دفاع کنم. نه دستم به جایی میرسید و نه کسی را داشتم که کمکم کنه. یا حداقل بهش توضیح ظلم رفته شده را داد.  

من تک و تنها ایستادم و در نهایت هم به اینجا ختم شد. بازم باید بخودم بگم احسنت. خوب تمومش کردی.  

.......................... 

اما با همه اینها من یه خدایی دارم که اون بالاست. بالایه بالا..... 

حواسش به منه.  

دوستم داره.  

و ازم میخواهد که از حقم کوتاه نیام. قول داده کمکم کن. همه اش میگه: وعده ما حق است...... 

.......................... 

پس منم حق خواهیم را با همه بی کسی و ناتوانیم به بزرگترین کس توی دنیا میسپارم. میدونم که جوابم را میده براساس عدالتش. میدونم که بزودی جواب ظلم رفته را پس میدهند.  

........................... 

بهرحال من از حقم نگذشتم و نه میگذرم . بخاطر خدا و خدایش؛  

بخاطر همه دختران  

و بخاطر خودم و هستی که خدا بهم داده. 

........................... 

ممنونم خداااااااااااااااااااا بخاطر همه چی 

تشکر خداااا

 

  

 

دلم میخواد پله بزنم و برسم به خدا.

بهش بگم: خدایاااااا ممنونم. بخاطر داده و نداده ات.  

...........

بعد از این جریان عاطفی که داشتم. بخودم قول داده بودم بیام و اینجا از خدا بخاطر لطفی که بهم داشت تشکر کنم. 

بقول نزدیکانم می گن:  

برو ببین کجا و کی به چه کسی خوبی کردی که خدا نذاشت این جریان سر بگیره.  

........... 

هر چی فکر میکنم میبینم راست می گن بخدااااا. 

........... 

ممنونم خدااااااای من.  

........... 

خدایا فقط بهم صبر زیاد عطا کن. و آنقدر سرم شلوغ بشه که دیگه به کل فراموشش کنم.

تماااام

 

رفتم.  

خیلی سعی کردم . آروم باشم اما خوب نشد.  

................ 

همه حرفهام را بهش زدم. 

در مورد انسانیت. 

عشق. 

بهش گفتم فریبم دادی.  

دروغ گفتی. 

................... 

فقط اظهار شرمندگی کرد. همین. 

................... 

درنهایت خواهرم با هاش صحبت کرد. فقط گفت ببخشید. شرمنده... 

................... 

و بعد خداحافظی. 

تمااااااااااااااااااااااااااااام 

  

رسیدیم به انتهای خط.....

 

 

دارم آماده رفتن میشم. قراره وسایل را بهش برگردونم همه انچه که خریداری شده. 

................. 

بهش زنگ زدم. یه حس عجیبی بهم منتقل کرد. دلم براش سوخت. کمی حرف زدیم. و بعد تماس قطع شد. قرار و مدار برای تحویل وسایل و.....همین. 

................. 

دارم همه اش فکر میکنم دیدمش چی بگم. 

اصلا باهاش حرف بزنم؟ 

فریاد بکشم؟ 

گریه کنم؟ 

بد و بیراه بگم؟ 

چی فکر میکنه؟ حتما ناراحتم که چرا این ازدواج سر نگرفت؟ 

................. 

نمیدونم .....درسته ناراحتم اما خوب اون شرایط ازدواج نداشت. حالا که فکر میکنم می بینم شاید خیلی بد نشد. حتما حکمتی بوده....آدم اینطوری؛ بهتره که شرش کم بشه. 

................. 

اما خوب از طرف دیگه دلم پره باید چکار کنم؟ میخوام سرش فریاد بزنم بخاطره همه دروغ هاش. 

بخاطر همه ظلم هایی که بهم کرد. عمرم؛ زندگیم...... 

چی بگم. 

................. 

حالا من موندم بین دو راهی. ازطرفی اگر بخوام خیلی ناراحتیم را نشون بدم فکر میکنه خیلی ناراحتم از بابت عدم ازدواج . درحالیکه ناراحت هستم اما خوب یه جورای شاد هم هستم که خدا بهم لطف داشت و این مساله سر نگرفت.  

اگر هم خیلی آروم و ساکت باشم فریاد هام توی خودم میمونه....پس کی؛ خالیشون کنم. هان؟ اینطوری خالی هم نمیشه بره؟ 

.................. 

چه تصمیم سختی......  

................. 

میدونم که این حقه منه که هرچی فریاد توی این چند ماهه جمع کردم بکوم توی سرش.  

اما خوب انگار؛ دوست دارم بفهمه که من ناراحت نیستم..... 

خدایا تو را بخدایت هیچکس را توی این موقعیت ها قرار نده.  

خیلی سخته سخت. 

................... 

تو خدایی و توی عرش کبریایت نشستی. توانایی هرکاری داری. هرطور که بخوایی میتونی عمل کنی. اما یه بنده مثل من..... 

.................... 

راستش را بخواین؛ دیروز با مادرم صحبت میکردیم . با بابا هزارتا نقشه ریخته بودند....... 

میگفت اینطور بگو یا بزار بابات بیاد. گفتم: نه کار خودمه. درستش میکنم. 

..................... 

هیچ وقت مثل الان به زن بودن و تنها بودنم پی نبرده بودم. هیچکاری از دستم بر نمیاد.  

نه توان جسمی دارم که حقم را اگر نمیگیرم حداقل مقابل زور باایستم. 

نه دید جامعه نسبت به من منصفانه است که بخوام بجنگم. 

نه کسی را دارم که بتونه حمایتم کنه یا راه و چاه را بهم نشون بده.  

من موندم و زنانه بودن خودم. 

بخاطر همین تصمیم گرفتم با یه قراره ساده همه چی را حل کنم. خودم و خودش. 

...................... 

اما من خدا ار دارم. امیدوارم خدا این صبری که من را بهش دعوت کرده در نظرش طولانی نباشه. امیدوارم که خدا حقم را بگیره. همانطوره که وعده اش را داده. 

....................... 

منتظر میشم.

سوال

دوستان یه سوال: 

با ورود به صفحه فیس بوک افراد. پیغامی برای انها فرستاده میشود.  

............. 

منظورم اینکه اگر من وارد صفحه فیس بوک فلانی بشم. حتی با نام و مشخصات دیگری میزان دفعات و حضور من را متوجه میشه؟؟؟ 

............. 

نمیخوام بفهمه که من وارد صفحه اش میشم.