رسیدیم به انتهای خط.....

 

 

دارم آماده رفتن میشم. قراره وسایل را بهش برگردونم همه انچه که خریداری شده. 

................. 

بهش زنگ زدم. یه حس عجیبی بهم منتقل کرد. دلم براش سوخت. کمی حرف زدیم. و بعد تماس قطع شد. قرار و مدار برای تحویل وسایل و.....همین. 

................. 

دارم همه اش فکر میکنم دیدمش چی بگم. 

اصلا باهاش حرف بزنم؟ 

فریاد بکشم؟ 

گریه کنم؟ 

بد و بیراه بگم؟ 

چی فکر میکنه؟ حتما ناراحتم که چرا این ازدواج سر نگرفت؟ 

................. 

نمیدونم .....درسته ناراحتم اما خوب اون شرایط ازدواج نداشت. حالا که فکر میکنم می بینم شاید خیلی بد نشد. حتما حکمتی بوده....آدم اینطوری؛ بهتره که شرش کم بشه. 

................. 

اما خوب از طرف دیگه دلم پره باید چکار کنم؟ میخوام سرش فریاد بزنم بخاطره همه دروغ هاش. 

بخاطر همه ظلم هایی که بهم کرد. عمرم؛ زندگیم...... 

چی بگم. 

................. 

حالا من موندم بین دو راهی. ازطرفی اگر بخوام خیلی ناراحتیم را نشون بدم فکر میکنه خیلی ناراحتم از بابت عدم ازدواج . درحالیکه ناراحت هستم اما خوب یه جورای شاد هم هستم که خدا بهم لطف داشت و این مساله سر نگرفت.  

اگر هم خیلی آروم و ساکت باشم فریاد هام توی خودم میمونه....پس کی؛ خالیشون کنم. هان؟ اینطوری خالی هم نمیشه بره؟ 

.................. 

چه تصمیم سختی......  

................. 

میدونم که این حقه منه که هرچی فریاد توی این چند ماهه جمع کردم بکوم توی سرش.  

اما خوب انگار؛ دوست دارم بفهمه که من ناراحت نیستم..... 

خدایا تو را بخدایت هیچکس را توی این موقعیت ها قرار نده.  

خیلی سخته سخت. 

................... 

تو خدایی و توی عرش کبریایت نشستی. توانایی هرکاری داری. هرطور که بخوایی میتونی عمل کنی. اما یه بنده مثل من..... 

.................... 

راستش را بخواین؛ دیروز با مادرم صحبت میکردیم . با بابا هزارتا نقشه ریخته بودند....... 

میگفت اینطور بگو یا بزار بابات بیاد. گفتم: نه کار خودمه. درستش میکنم. 

..................... 

هیچ وقت مثل الان به زن بودن و تنها بودنم پی نبرده بودم. هیچکاری از دستم بر نمیاد.  

نه توان جسمی دارم که حقم را اگر نمیگیرم حداقل مقابل زور باایستم. 

نه دید جامعه نسبت به من منصفانه است که بخوام بجنگم. 

نه کسی را دارم که بتونه حمایتم کنه یا راه و چاه را بهم نشون بده.  

من موندم و زنانه بودن خودم. 

بخاطر همین تصمیم گرفتم با یه قراره ساده همه چی را حل کنم. خودم و خودش. 

...................... 

اما من خدا ار دارم. امیدوارم خدا این صبری که من را بهش دعوت کرده در نظرش طولانی نباشه. امیدوارم که خدا حقم را بگیره. همانطوره که وعده اش را داده. 

....................... 

منتظر میشم.

نظرات 6 + ارسال نظر
همسایه جمعه 21 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:33 ب.ظ

سلام
یادمون باشه
یه پایان تلخ
بهتر از
یه تلخی بی پایانه
محمد ومینو

اوجوبه جمعه 21 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:26 ب.ظ http://www.ojobeam.blogsky.com

خیلی خوبه که حرفاتو میای اینجا مینویسی
منم همین کارو میکنم
حتما پیشم بیا
خب؟!

حتما...
مرسی که اومدی

شادی جمعه 21 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:19 ب.ظ http://shadi-shadi.blogsky.com

به نظرم معقولانه ترین کاری که میشد انجام بدی رو انتخاب کردی عزیزم
با تمامِ وجود برات آرزوِی موفقیت و شادی میکنم

شادی یکشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:08 ب.ظ http://shadi-shadi.blogsky.com

عزیز دلم به نظرم عاقلانه ترین کاری که میشد انجام داد رو انتخاب کردی
برات آرزوی خوشبختی توام با شادی و سلامتی دارم واز خدای مهربونمون میخوام صبرتو زیاد کنه

لطفا فقط برام دعا کنید. فراموشش کنم و صبر داشته باشم تا .....
بتونم بخودم مسلط شوم
........
خدایااااااااااااکمکم کن.

آرمین آران یکشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:34 ب.ظ http://aranlar.blogsky.com

وسایل رو پرت کن جلوش
یه نیشخند بزن
با تمسخر فقط یه نیم نگاه بهش مخصوصاً تو چشاش بنداز
برگرد برو
همه اینا رو تو 3ه ثانیه انجام بده
هرگز برنگرد حتی اگه صدات کرد
رفتی اونطرفتر گریه هم کردی اشکال نداره
من پسرم میدونم تا ته اعماقش میسوزه

اولش میخواستم همینکار را بکنم اما راستش ؛ اگر اینطوری می رفت خیلی خوش خوشانش میشد.
...........
حرفهایی بهش زدم تا شاید وجدانی که نداره شاید بدرد بیاد.
........
ممنون

سارا دوشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:30 ق.ظ http://donedona.blogsky.com


فراموش کردنت

برایم مثل آب خوردن بود

از همان آبهایی که می پرد

توی گلو و سالها سرفه می کنیم

امیدوارم که این فراموشش کردن برای من سالها طول نکشه. خیلی دارم سعی میکنم که از یاد ببرمش.
.....
ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد