چی بگم

دیگه بی خیال شو. فایده نداره.  

باور کن شرایطی را که داری. اینقدر تو خیال و توهم زندگی نکن.  

............ 

حس کن اون چیزی را که یک عمر ازش فرار می کردی. 

شاید تو بودی که تمام این مدت اشتباه می کردی.  

............ 

....

نیستم

سلام دوستان  

یه چند وقت نسبتا طولانی نیستم. دارم برای یه ازمون خیلی مهم اماده میشم . واسم دعا کنید. 

خیلی محتاجم.  

.............. 

خدا کمک

این چند روز

دوباره قاطی کردم.  

چند روزی پدر مهمون بیمارستان بود و من هم پرستارش. واسه هم برگشتن به تهران به تعویق افتاد. امروز مرخص شد و ما امدیم . داشتیم واسه برگشت به تهران نقشه می کشیدیم که مادر حالش بد شد. دیگه طاقتم طاق شده.  

واقعا نمی دونم چی بگم یا چی بنویسم.  

................ 

داغونم 

................

خدایا بخودت قسم گناه دارم 

................ 

تفاوت ازدواج ها

نمی دونم فرق ازدواج سنتی و ازدواج عاشقانه چیه؟  

اما واسه من تو فرایند خواستگاری خیلی فرق داشت. وقتی میومدن دل تو دلم نبود. بدون هیچ وقفه ای همه کارهای خونه را خودم انجام میدادم با سلیقه خاص خودم. ترس و اظطراب هم که جزء لاینفکش بود. اصلا توی این ۷-۸ باری که اومدند منزل ما همیشه از چند روز قبل مثل جغد یه پلک هم نمی زدم. بار دوم که جدی تر میومدند که ۱۷ شب قبلش نماز شب میخوندم که بابا قاطی نکنه و یه دعوا حسابی نشه. یادش بخیر. چقدر التماس خدا کرذم. خدایشم جوابم را داد. بابا هم تا اینجا بودند لام تا کام حرف بو دار نزد. حالا با بعدش کاری نداریم...  

................ 

اما اینبار .....چی بگم انگار یه دوست قدیمی بابا مثل همیشه داره میاد خونه ما.... همین. اومدن رفتن. هیچ حس خاصی نداشتم. الحق انسان های وارسته ای بودند. خدایا به پسرشون یه دختر خوب نصیب کن. خودش را نمی دونم ولی مادر و پدرش استحقاقش را دارند. 

............... 

دیشب با مادرم تندی کردم هنوز ازش معذرت خواهی نکردم . داریم میریم واسه سونو مادر. من هم جیم بزنم برم گلی براش بخرم و عذرخواهی کنم.الهی به امید تو. 

............... 

این مطلب را صبح زود نوشتم و توی چرکنویس ذخیره کردم. دراصل باید پیش از مطلب قبلی چاپش می کردم . اما یادم رفت حالا اوردمش . اشکال نداره. 

  ............. 

راستی جواب سونو مادر خوب بود.  

خدایا بازم ازت متشکرم. 

از ته دلم واقعا دوست دارم.

بوسه بر خدا

امروز مجبور شدم بهش زنگ بزنم. اول جوابم را نداد. میشناسمش. دوحالت داشت یا تو جلسه بود یا زبانش نمیتونست بچرخه و باهام حرف بزنه. 

منم که وقتی عصبی بشم دست از روی ردیال برنمی دارم. شاید ۴ تا ۵ بار بهش زنگ زدم . اما... 

ساعت ۱۲:۲۰ بهم زنگ زد. اول جدی و بعد خندان.  

چقدر دلم برای صداش تنگ شده بود. نزدیک یک ربع با هم صحبت کردیم. و بعد...خندان خداحافظ. 

بهم گفت سلام برسون.  

می خواستم بگم : چشم. خیلی ها منتظرتن سرت را از جا بکنن. سلامت را به همون ها می رسانم. 

................... 

خدایا ازت ممنونم. ممنون. ممنون 

نه بخاطر او و صداش. 

بخاطر خودت. بخاطر لطفت. خوب یادمه . دیشب چقدر گریه کردم. چقدر ازت خواستم که صداش را بشنوم. و حالا شنیدم. و خوب می دونم که تو خواستی . که رخ داد. همین و لاغیر.  

................... 

ممنون خدااااااااااا. حالا شارژ شدم چون میدانم که صدایم را می شنوی. 

ممنونم. ممنون. 

................... 

راضییم به رضای تو . فقط خدا وکیلی خدایا خوب برام بخواه.  

.................. 

شادی و سرور و ثروت و شوکت و تحصیلات بالا و از همه مهمتر عشق  

.................. 

از همین جا از زمین می بوسمت. با تمام جسم خاکی و فناپذیرم 

  

................. 

خوشحالم. خیلی خوشحال چون خدا حواسش به منه.  

یوهووووووووووووووووووووو 

خدا

دلم می خواد با یکی حرف بزنم. 

.......... 

پچ پچ ها شروع شده. 

......... 

کم کم دارند؛ شروع می کنند. اینطوریه...خوبه....مادرش عالیه..... 

........ 

به مادرم تندی کردم. آخه اعصابم را خرد کرد. بیچاره مادرم 

........ 

بابا چرا نمی فهمین. من هنوز منتظرشم. من هنوز به او فکر می کنم 

........ 

خداااااااااا یه چیزی بگو دیگه. 

من خودم دارم میمیرم. چرا زجر کشم می کنی دیگه.    

....... 

خدایا من تقاص چی را دارم پس میدم. چرا تفهیم جرمم  نمی کنی؟ 

....... 

خدایا یه خبری ازش بهم بده ه ه ه ه ه ه ه ه. 

....................................... 

خیلی تنهام. بیچاره من 

ازدواج سنتی

خیلی گیجم. 

دیشب تمام عکس ها و smsهای که ازش داشتم را توی یه فولدر دیگه ریختم تا هربار وارد inbox میشم. عذاب نکشم.  صبح که از خواب بیدار شدم . مادر گفت مهمان داریم.  

فهمیدم منظورش از اون مهمون هاست. اشک تو چشمام جمع شد. پسر دوست بابا.  

نه می دونم کیه؟  

نه می دونم چیکارس؟ 

نه میدونم چی خونده؟ 

نه میدونم چه شخصیتی داره.  

هیچی؛ هیچی..... 

خیلی غم انگیز بود برام. خلاصه اومدن و رفتن.  

.................. 

من موندم و این سوال ازدواج سنتی کاره درستیه؟ حالا پسره خوب. ازش چی می دونم. چجور آدمیه؟ 

................ 

دلم براش دوباره تنگ شد. 

چیکارکنم خدایا......... 

تو بهم بگو.......... 

............... 

یعنی نمی خوای دوباره بهمون یه فرصت بدی؟؟ 

............... 

زنی را....

زنی را می شناسم من 

 

 

ادامه مطلب ...

احوال من

 

آتش بگیر تا بدانی چه می کشم. 

احساس سوختن به تماشا نمی شود. 

.................... 

 

این حال اکنون منه 

............ 

ای خداااااا

فرصت

 

 

گفت خدایا: فرصتی دوباره ام ده 

گفت. مگر ندادم. تو خود هدر دادی 

گفت : تو بار الها هستی. می توانی دوباره بده 

گفت: بازهم حرامش می کنی و بعد فرصت های دیگر می خواهی تو آدم نمی شوی. 

گفت: اما تو به پدرم فرصتی دوباره دادی 

گفت: آری؛ چنین کردم اما خطا بود 

گفت: تو مبرایی از خطا 

گفت: آری اما او خطا بود نه من 

گفت: خدایا می میرم. گر نباشی 

گفت: هستم اما فرصتی دیگر نداری. 

گفت: خدایا مگر رحمان نیستی. مگر قادر نیستی. مگر وفا به عهد نمی کنی. 

گفت: آری اما دیگر نمی شود. 

گفت: فرصتم ده. می دانم که می توانی. تو باد را آفریدی تا درختان را حرکت دهد بدون انکه دیده شود. 

تو ابر را افریدی بی انکه سقوط کند 

تو کوه را افریدی تا عمری به قدمت کل بشر کند 

تو می توانی اگر بخواهی  

............

 اما خدا دیگر رفته بود و بنده با دو زانوی خم شده اشک می ریخت.  

ناگاه صدای آمد. خدا فرصت را خلق کرده بود پیش از آنکه برود. 

.................... 

و من هنوز در این حیرتم که آیا پسرک از فرصتش استفاده کرد؟؟؟؟؟؟؟  

........................................... 

خدااااااایا مرا به خود وامگذار.