الان با کیه؟
یعنی عاشق شده؟
یعنی دیگه دوستم نداره؟
یعنی دیگه به یادم نیست؟
یعنی دیگه اسمم نمی یاره؟
یعنی دیگه به من فکر نمی کنه؟
یعنی دیگه دلش واسم تنگ نمی شه؟
یعنی دیگه؟؟
نمی دونم چرا وقتی وارد نت می شم. یادش می افتم .
البته علت نوشتم سبک کردن غمی بود که او روی دلم گذاشت و رفت . اما خوب نمی خوام حالا که دارم دوران فراق را میگذرونم و سعی می کنم که بهش فکر نکنم. این صفحه را ببندم.
........
کلافه ام
خیلی روزا از خودم می پرسم
از زندگیت چی می خوایی؟
دوست داری چه شخصیتی داشته باشی؟
..................
زندگی خیلی عجیبه؛ برای اینکه خودت را هم راضی کنی باید سختی بکشی. یکی می گه زندگی جنگه. یکی می گه زندگی یه نیرنگه بزرگه. یکی می گه زندگی شیرینه . دیگری می گه تلخه...
................
می گن هرطور به زندگی نگاه کنی همانطوری هم همه چی رخ می ده. اما من قبول ندارم. اگر ادم سرشاد باشه پس باید همه چی واسش مثل یه بازی باشه. اما اینطوری نیست من خیلی از دوستان یا اطرافیانم را دیدم که خلاف دیدشون به زندگی شرایط براشون پیش رفته.
...............
من دوست دارم قوی باشم. شاید موفق شدم . هیچکس غیر از اونهایی که اینجا سر میزنند نمی دونند که من چه حالی دارم. نه دوستان نه خانواده.فکر کنم حداقل نقش ادمای قوی را خوب انجام دادم .
دوست دارم تو زندگی ارزش چیزهایی را که دارم بدونم. مثل مادر؛ پدر؛ ثروت.....
دوست دارم همیشه صلح باشه. بی جنگ ....
دوست دارم یه ازدواج عاشقانه داشته باشم . از اونایی که دو نفر ابتدا یه حسی دارند بعد ازدواج می کنند. نه برعکس
دوست دارم در لحظه مرگم برای بیهودگی عمرم اشک نریزم
.............
و.....
............
خدایا کمکم می کنی؟
روز سه شنبه رفتم دیدن دوستم.
درواقع قبلش رفتم برای شروع کسب و کارم به سازمان مربوطه اما خوب خیلی ناامید برگشتم. راستش را بخوایید وقتی پول و پارتی نباشه بهتره که آدم سمت این مراکز و سازمان های دولتی نره.
.....................
واسه دلخوشی و درد و دل رفتم دیدن دوستم تو ادارش. این چندوقت همه چی بهم ریخته. ازدواجم که ...کارم که....دواپسی بخاطر بیماری مادرم هم.....دیگه چی بگم. هرچی هم از خدا کمک می خوام فایده نداره.
.....................
خلاصه مغموم و ناراحت رفتیم دوست نازنین را ببینیم. تا حد زیادی با همه مشکلاتم آشنا بود..
.....................
خدا هیچکس را ذلیل و خوار نکنه.
خدا هیچکس را درگیر مشکلات و سردرگم نکنه
بخدا همه را از ته دل می گم.
....................
خیلی دلم شکست. وقتی اونهم تو شرایط من بود خیلی بهش دلداری می دادم همه اش می گفتم قوی باش مهم نیست. جوک از نت سرچ می کردم واسش می فرستادم که شاد بشه.
...................
اما خوب، حالا یه کار خوب داره . موفقیت مالی و تحصیلی بدست اورده. ما را که دید انقدر من منم کرد که شوکه شدم. تو هر ضمینه از مشکلات من؛ یه موفقیت از خودش عنوان می کرد. من می گفتم کارم به مشکل خورده می گفتم من خیلی موفقم همکارام خوبن ....می گفتم ازدواجم اینطوری شد می گفت من توی این یک ماهه چند تا خواستگار فلان و فلان دارم.
..................
خلاصه به خودم لعنت فرستادم و ترکش کردم.
.................
خدا کسی را افتاده نکنه که اگر افتاد هرکی رد بشه یه لگد بهش میزنه و می ره.
..................
خدایا بازم صدای من را نمی شنوی
۱۳ خرداد تولدشه .
بهش زنگ بزنم یا نزنم؟.
....................
چه فکر احمقانه ای؟
وای خدایاااااااااااااااااا
.....................
چرا اینقدر باید احمق باشم؟
ایا من به ارزوهام می رسم. این سردرگمی که گرفتارش هستم و هنوز نتونستم که با خودم کنار بیام. تموم میشه.
بخدا دیگه خسته شدم. چرا نمی تونم یه تصمیم قطعی واسه خودم بگیرم.
(البته بگم این ها ربطی به او نداره. اینها مسائل و ارزوهایی هستند که بخودم برمی گرده)
...................
خستم. خیلی خسته.
...................
رفتیم سر خاک.
نماز میت را اولین بار بود که می خوندم. خیلی غم انگیز بود.
...................
ما زیاد با فامیل رفت و را نداریم. پسرعموم را سالها بود که ندیده بودمش. خیلی سال. راستش را بخواین اگر تو خیابان یا جایی می دیدمش نمی شناختم.
رفتیم خونه اشون بخاطر اینکه تنها بود و دیر امداد بهش رسیده بود. از دست رفت.
..................
سرخاک هم غریب بود. سوت و کور.
گذاشتیمش و اومدیم. همین.
.................
عجب دنیای بی وفایی. فقط ۳۵ سالش بود و ۵ سال پیش عاشق دختری شد که تا مرحله ازدواج پیش رفت اما خانوادش مخالفت کردند بعد هم که بیمار شد و کلیه هاش از کار افتاد یه سه سالی خیلی زجر کشید.
.................
هنوز دارم به این فکر می کنم که اگر ادم می خواد اینطوری بمیره که یه روز بیارنش بذارن تو خاک و برن. این همه دعوا و زیاده خواهی ها و ظلم و ستم ....دیگه چیه؟
.................
به قضیه خودم فکر کردم و مادرش. مادر او مخالف ازدواجمون بود. اخرشم من به نفع مادرش کنار رفتم چون فکر کردم. من می تونم دوباره عاشق بشم و ازدواج کنم . اما مادرش که نمی تونه یه پسر دیگه داشته باشه.
واسه همین بعد از بارهاِ تلاش؛ از آینده ترسیدم و ترکش کردم هرچند از یادم نرفت و نمیره(بقول شیمای عزیز).
تنها چیزی که واسه من موند . حرفهای مادرش بود که بهم می زد و من الان خوشحالم چون حتی یکبار بی احترامی یا جواب تند بهش ندادم. همش مدارا کردم.
....................
ولی همین جا دارم اعتراف می کنم که بد نفرینی برای مادرش کردم و اون دنیا هم از حقم نمی گذرم و باید جواب تهمت هایی که به من زد را پس بده. یک روز اونم میره زیر خاک.
...................
بخدا دنیا ارزش هیچ چیز را نداره.
نهایتش همین بود که دیدیم.
مردن. دفن شدن و فراموش شدن.
..................
ای زندگی؛ چقدر مسخره ای