آدمهای بی نظیر

بعضی ها می آیند که ردپای زیبایشان را در زندگیت به جای بگذارند و بی آنکه بدانی پاره ای از وجودت می شوند. انگشت شمارند این دوستان ولی ماندگار و دلنشین گوئی نیامدند که بمانند فقط آمده اند تا به تو یادآور شوند که بودن لزوما با حضور معنی نمی شود. آری اینان سرمستت میکنند که عطر حضورشان را تا فرسنگها استشمام می کنی و چنان لبریز میکنندت که که گویی از ازل تا به ابد تو را نیازی به سیراب شدن نیست. امان از دست این بعضی ها که حتی نگران نبودنشان نیستی چرا که نبودنشان هم نبودنی خاص و به جا ماندنی  است چون طعم تلخ و دلنشین قهوه. 

احساس منطق نمیشناسه

کتابهای زیادی می خونیم. جملات بزرگان شعارمون میشه .

با اندیشه های زیادی آشنا می شیم و اونها رو ترویج میدیم

گاهی حتی فلسفه و روانشناسی میخونیم 

ولی آیا تمامی اینها موجب تحولی در ما میشن؟

آیا اینها باعث میشوند که بهتر زندگی کنیم؟ 

آیا دل نا آروممون آروم میگیره؟

یا راههای بهتری برای توجیه رفتارمون که دارن به خودمون و اطرافیانمون آسیب میزنن پیدا میکنیم؟

یا اینجوری یاد می گیریم، چطور بهتر خودمونو را از تیررس دردای خودمون و بی توجهی و انتقادای دیگران مخفی کنیم؟

آیا اینجوری از خود واقعیمون دورتر نمی شیم؟ 

دوست عزیز اگر روانشناسی، فیلسوفی، دانشمندی، و یا هر چه که هستی یک لحظه با خودت خلوت کن و خودتو درک کن ببین کجا داری به خودت آسیب میزنی؟

ببین زیر اینهمه فهم و شعور و توان و انرژی چه نیاز پاسخ داده نشده ای مونده که به اصلاح جهان میپردازی.

فیلسوف و دانشمند بمون ولی بدون که تو لازم داری خودت رو کشف کنی آره تو لازم داری خود خودتو بفهمی و درک کنی

اینم بدون تا خودت رو کشف نکردی به صراحت میگم حق نداری کل دنیا رو کشف کنی چون اینجوری مسیر علم رو هم منحرف میکنی چون زیر بنای اون علم میشه توجیه و تفسیر درد درک نشده ی تو.


پس اگر داری میتازونی اگر داری هی قله ی بلندتر برای خودت فتح میکنی یه کم آهسته تر قدم بردار سر یه پیچ وایسا نگاه کن به این مسیری که داری میری


آیا این بچه ای که داری براش از قله هایی که فتح کردی میگی همون کودکی خودت نیست که نیاز به یه قهرمان داشته؟

یا این رهگذری که داری دستشو میگیری همون پدر بی رمقت نیست که یه پارک نبردتت؟

شاید این دختری که داری بهش میگی من از تو بهتر قله فتح میکنم همون خواهرته که وقتی مادرت بیشتر براش وقت میذاشته حرصتو در میاورده

یا حتی این زن زنجوری که بهش امید میدی همون مادر نا امیدته که همیشه ناامیدیش خنده رو از لبت گرفته؟


آره تو آینه ی وقایع خودت رو ببین احساستو درک کن دردتو حس کن حتی گاهی برای خودت غصه بخور گریه کن به زمین و زمون فحش بده 

یا گاهی حتی بدون برنامه بخند اون خنده هایی که سالها ازت دریغ شده 

آره بدون تو حق داری احساس کنی چون آدمی و آدم بودن لازمش احساس داشتنه و خشم و نفرت و بغض و گریه هم نمودای همون احساسیه که میتونی باهاش عاشق بشی 

آره عشق ..... عشقی که زبون نفهمه و یهو میاد تو زندگیت و بدون اینکه بفهمی دودمانتو به باد میده که بهت بفهمونه احساس منطق نمیشناسه 

                                 " آره احساس منطق نمیشناسه"

ولی بدون همون عشقی که قشنگترین احساس روی زمینه، که با هیچ توجیه و تفکر منطقی ای قانع نمیشه با تموم زبون نفهمیش خوب میتونه بهت بفهمونه که تو آدمی و احساس داری. 

حال و روز این روزهای من

جنگجوی نور به تعمق در ستون های دو طرف دری مینشیند که قصد دارد آنرا بگشاید.یکی از این ستون ها ترس و دیگری آرزو نام دارد.

جنگجوی نور به ستون ترس مینگرد بر آن نوشته شده: " به دنیای ناشناخته و پرمخاطره ای وارد میشوی که در آن هر آنچه آموخته ای هیچ به کار نمی آید." 

سپس به ستون "آرزو" مینگرد که بر آن نوشته شده: " از دنیایی آشنا خارج خواهی شد، که پر است از چیزهایی که همواره خواسته ای و برای آنها سخت جنگیده ای" 

جنگجوی نور لبخند میزند، چون چیزی وجود ندارد که او را بترساند و متوقف سازدو مطمئن، مثل کسی که میداند چه میخواهد در را میگشاید.    "پائولو کوییلو"

دردها سرکوب نمیخواهند مرهم میخواهند

از وقتی خبر فوت پدرم رو شنیدم حال عجیبی داشتم یه لحظه احساس میکردم پشتم شکست بعد یهو این حسو سرکوب میکردم و به خودم میگفتم چرا گندش میکنی از این اتفاقا که کم تو زندگیت نیافتاده خدا نکنه یکیم بهم میرسید و میگفت بابات که نقشی تو زندگیت نداشته دیگه میشد وامصیبتا خودم که داشتم کلنجار میرفتم که نبودنشو حس نکنم این جور حرفام بیشتر دچار تعارضم میکرد اینجا بود که میشستم و می اومدم منطقی فکر کنم و به دلیل تراشی پناه میبردم که خدای نکرده یه وقت گریه نکنم! و با خودم میگفتم که من همه جور تلاشی برای این رابطه کردم و ظرفیت این رابطه همین بود باز یکی سر میرسید و میگفت چرا اون خدا بیامرز شما رو ندیده گرفت و من بودم که تو این جنگ و جدل با خودم و پذیرش مرگش تو کشمکشی عجیب درگیر میشدم و به ناچار به واکنشی بودم که بگم اصلا برام مهم نیست که اون چه کرده نه تنها نمیتونستم این مرحله رو بگذرونم بلکه کلی خشم کهنه هم سراغم می اومد و حالا نوبت فرافکنی ای بود که برای پنهون کردن خشمم لازم داشتم و وقتی که میخواستم 

وقتی کسی حالش بده بهش نگید

ای بابا اینم می گذره ،

نگید درست می شه،

نخواهید با جوک های مسخره بخندونیدش

نمی خواد بخنده. خنده اش نمیاد غصه داره. می فهمین؟ غصه.

براش از فلسفه ی زندگی حرف نزنین.

از انرژی مثبت و مثبت باش و به چیزهایی که داری فکر کن حرف نزنید.

وقتی کسی ناراحته اصلا این شما نیستین که باید حرف بزنین.

شما در حقیقت باید حرف نزنید. باید دستش رو بگیرید. بغلش کنید. تو چشم هاش نگاه کنید. براش چایی بریزید. یا شراب.

براش یک چیزی که دوست داره بریزید یا بپزید.

بذارید جلوش. بعد حرف نزنید. بذارید اون حرف بزنه و شما گوش کنید.

هی فکر نکنید باید نظریه صادر کنید و نصیحت کنید.

فکر نکنید اگه حرف نزنید خیلی اتفاق بدی می افته.

شما جای اون آدم نیستید.

شما زندگی اون آدم رو از وقتی به دنیا اومده زندگی نکردید.

پس نظریه ها و حرف هاتون به درد خودتون می خوره.

بله. دستش رو بگیرید. بغلش کنید. سکوت کنید.

.اگه دلش خواست خودش حرف می زنه

 

در سوگ پدرم


بازم از بابایی مینویسم که رفتنش داغ چندین ساله را شکل و شمایلی جدید داد. جنس این دردو نمیشناسم. نمیدونم غمه یا حسرت ....... هر چی که هست خیلی سنگینه با اینکه حضورش تو زندگیم اگر نگم بیرنگ بود میتونم بگم خیلی کمرنگ بود و میدونم ظرفیت این رابطه همینقدر بود و من تمام تلاشی که باید میکردم کردم که رابطه شکل رابطه ی پدر فرزندی بشه ولی خوب نشد که نشد و به قول دکتر میرابزاده هم ارتباطاتمون سبکش خاص بود هم شرایط من خاص بود و هم فوت بابا تو کانادا و نبودنم تو مراسمش خاص بود (والا بخدا مردیم از این خاص بودن)
بار ها ازش کندم و باز هم تو وقتی که نیاز داشت بازم پادری بخشنده ای بودم که دلمو خوش میکردم که گاهی میتونم ببینمش و الانم فقط دلم خوشه که روزای آخری که ایران بود کنارش بودم و اونی که غرورش اجازه نمیداد که حتی کسی دستشو بگیره بلندش کنه به من میگفت غذا دهنش بذارم .......

نمیدونم این شعرو کی نوشته ولی هم حسی عجیبی باهاش دارم

جان تمام نازهای نکشیده ام، به لب می رسد و
دل می گیرد
در گیر و دار بغض های دخترانه ام که
حالا با جای خالی کسی روی هم ریخته که
سایه اش را بالای سرم،
همیشه به رخ آرزوهای محالم می کشید..

تو نیستی، بی آنکه حواست باشد
این آغوش ها اعتبار کافی
برای سانسور بغض های خفه شده گلویم را ندارند..
که نعش خستگی هایم جز بازوان تو
با هیچ کس حرف مشترک نداشت..
و 
نخواهد داشت

نه تو از یاد نمی روی
نه این جای خالی ات، که زوق زوق می کند
زیر پوست بی کسی هایم.. 
و

نه هیچ چیز دیگر
نمی تواند نبود تو را به من ثابت کند
حتی حسرت کشیدن های اطلسی های کنار پنجره
که در آرزوی عوض شدن خاک گلدان،
چشم به راه تو.... خشک شدند..


توهم آگاهی!

بعد از مدتها به فیس بوک سر زدم و دوباره انگار دارم آلودش میشم بخصوص که بچه های تحلیلی هم که اونجان یه جمعی دور هم هی به روشی دیگه شروع میکنیم فرافکنی کردن و برچسب زدن رو بقیه!

 یادش بخیر اون روزا چه ساده با دوستامون حرف میزدیم آره اون روزا اگر در مورد بقیه حرف مبزدیم میگفتیم مریم خیلی خشک و مبادی آدابه الان که ادبیاتی جدید پیدا کردیم اگر یونگ خونده باشیم میگیم آتناست، اگر اینیاگرام بدونیم میگیم تیپ یکیه اگر TA بدونیم میگیم کامل باش داره قبلا میگفتیم دختره رو ببین چه جلفه خیابونو با عروسی اشتباه گرفته حالا میگیم آفرودیته و یا تیپ هفتیه و خلاصه هزار برچسب جدید دیگه!

 خوب حالا ما واسه خودمون یه عده آدمی شدیم که یه جورای جدیدی به دنیا نگاه میکنیم! راستش من که فکر میکنم خط کش جدید پیدا کردیم که آدما رو متر کنیم و سانت یزنیم و به خیال خودمون آگاهی پیدا کردیم! 

یادمه سمیرا می گفت من قبلا ناآگاهانه زندگی میکردم و حالا با آگاهی همون زندگی رو میکنم! پس آگاهی به چه دردی میخوره؟ خوب انگار برای ما که عقده ی حقارت داریم بد نباشه که بتونیم باز هم مثل قبل خوراک نامناسب به خورد روان آزردمون بدیم که دل خودمونو خوش کنیم که نه، من با بقیه فرق میکنم و من که میدونم با اونی که اصلا نمیدونه فرق میکنم! 

به نظر من به این میشه گفت توهم آگاهی والا به خدا آگاهی کمک میکنه که بهتر دیگران رو درکشون کنیم و باهاشون ارتباط برقرار کنیم نه که یه رسته و دسته تشکیل بدیم و باز هم تو همون لوپ معیوب بمونیم اشتباه میگم بگین اشتباهه ....

چاره ای ندارم که یه تدبیر جدید بکنم که بتونم دوباره مدیریت زمان کنم و از مسیر اصلیم خارج نشم ......

تصمیم گیری هرا

دیروز آقای شاکری که میدونست من دارم رو رهیاری coaching کار میکنم بهم زنگ زده که رزومه بفرستم براش که بحث رهیاری رو تو سازمان ها کار کنم وقتی گفتم خیلی برام جذابیت نداره و من دوست دارم که تو حوزه ی خانواده کار کنم نه تو حوزه ی سازمانی کلی تعجب کردو گفت اشتباه میکنی چون با سازمان ها کار کنی که یهو یه پول قلمبه دستت میاد و در ضمن یه نفر رو باید متقاعد کنی نه که کارت رو تک تک معرفی کنی و مهم تر از همه اینکه درسته که کسایی که با بحث coaching تو سازمان ها معرفی شدن همه کاری دارن میکنن غیر از coaching ولی تو ایران این بحث تو سازمان ها یه خورده شناخته شده تره تا تو افراد جامعه و مسیر هموار تره راستش کار کردن تو این حوزه خیلی وسوسه انگیزه چون این مدت  با اینکه تو حوزه های تحقیقاتی که دارم کار میکنم خیلی بهم لذت میده ولی مسیر طولانی ای رو پیش گرفتم از طرفی کار تحقیقاتی تو کشور ما ساپورت مالی نمیشه و منم مخارج زندگی تو چنین شرایط اقتصادی بهم داره فشار میاره و انگیزم داره کم میشه آدمیم نیستم که کیفیت رو فدای کمیت کنم از طرف دیگه  با سازمان روانشناسی هم مشکل پیدا نمیکنم که بخوام متقاعدشون کنم که من تو حوزه ی درمان کار نمیکنم!

راستش توی یه دوراهی موندم و خوب برای این وسوسه چاره ای ندارم که یه بازبینی اساسی بکنم و مرور کنم چرا من اینهمه تاکید دارم تو این حوزه کار کنم  نکنه انعطافم رو از دست دادم 

مجبورم یه کم به عقب برگردم ببینم چرا من این حوزه رو انتخاب کردم...

یادمه اون وقت استادم تو کالج تاکید عجیبی داشت که فیلد تخصصی ای رو که میخوایم روش کار کنیم رو پیدا کنیم و خوب یادمه اونوقت بکی از مراجعه کننده هام که استاد دانشگاه بود و موضوع اصلی ای که بخاطرش بهم مراجعه کرده بود این بود که توی ارتباط احساسی ای با یکی از همکاراش افتاده بود، که توان خروج ازش رو نداشت تو یه جلسه داشت میگفت که من آرایش کردنو و خوش پوش بودن برام خیلی مهمه و موقعیت کاریم بهم اجازه نمیده که حتی بتونم غیر از دانشگاه به خودم برسم و میخواست شغلشو عوض کنه و راستش با شناختی که ازش داشتم به خوبی میدونستم که آفرودیت تیپ اصلیشه و تو سایه داره زندگیش میکنه ولی خوب من اطلاعاتمو تو رهیاری نباید ازشون مستقیم به صورت توصیه یا تحلیل استفاده کنم (گاهی صبوزی تو اینجور مواقع برام سخت میشه بخصوص اگر پای تعهد زناشویی هم وسط کشیده بشه!) خوب دعوا بر سر سه تا ارزش بود تعهد زناشویی میل به پیشرفت و زیبایی دوستی بهترین تصمیم این بود که تمرین میزگرد آرکتایپا رو با حضور شخصیت آتنا و آفرودیت و هرا باهاش داشته باشم و خیلی جالب بود با اینکه هیچی از تیپ شناسی نمیدونست وقتی جای هر کدوم از آرکتایا حرف میزد تمام خصلت های اون و ارزش های اونو عنوان میکرد و جالبتر اینکه دقیقا دعوا سر سیب طلایی بود! ولی خدا رو شکر آخر به توافق رسیدن که دکوراسیون خونشو عوض کنه که هم به زندگی زناشوییش یه جون دوباره ای بده و هم به پیشرفت شغلیش و اعتبار اجتماعیش دست نزنه و هم به زیبایی دوستیش برسه جالب بود که تصمیمی که آخرسر گرفت با توصیه ای که منو وسوسه میکرد بهش بکنم خیلی همخونی داشت بعلاوه خودش تصمیم گرفته بود که ضمانت اجراییش خیلی بیشتر از توصیه ای بود که من میکردم!  خوب اون وقت من فقط میتونستم بگم که میل به زیباییت رو یه جایی زندگی کن ولی شاید اصلا درک نمیکرد که من چی دارم میگم! بعد از جلسه ی اون روز میل به توصیم رو تو خودم بررسی کردم خوب وقتی میخوام توصیه کنم میدونم که این توصیه یه ربطی به خودم داره ولی این که چه ربطی داشت باز خودش یه پازل جدید برام چیده بود و اما تیکه های پازل .......

مساله ی اصلی ای که من باید براش تصمیم میگرفتم این بود که حوزه ای که باید کار کنم چیه؟

علافه ی اصلی من حوزه ی خانوادس

ارزش اصلی من تعهد زناشوییه

منبابع در دسترسم: رهیاری یا همون coaching، اطلاعاتی که تو زمینه ی خانواده دارم، تجربه ی 17 سال زندگی زناشویی، دوره هایی که تو زمینه ی خانواده گذرونده بودم

توصیه ای که میخواستم بکنم مضمونش این بود که ارزش اصلیتو زندگی کن (آرکتایپ اصلیتو)!

خوب مدتی هم بود که به خاطر شرایطم زناشویی ای نبود که بخواد تعهدی توش باشه راستش تصمیم گرفته بودم تعهدم رو به خودم داشته باشم و رو پیشبرد زندگیم بکار ببرم 

با چیدن پازل جدید دیدم دیدم که معلوم هم نیست که با شرایط من کسی هم که با معیارهام بخونه دستیابی بهش به این سادگی هام نیست و ممکن هم هست که هیچوقت هم ازدواج نکنم! (البته به این اگه بخوام فکر کنم پاک از زندگی ناامید میشم)

خوب با ارتباط برقرار کردن بین اینا دیدم من باید به طور کل تو بحث تحکیم خانواده کار کنم که حداقل انرژیمو بذارم رو اصلاح ارتباطات زناشویی که در کمک به تعهد زناشویی دیگران احساس خوبی رو تجربه کنم و بعد از اون هم اولین پروپوزالم رو طرح پیشگیری از طلاق کار کردم و 3 ماه تموم فی سبیل الله رفتم کرج و اومدم که بلکه پیش بره و متاسفانه غیر از هزینه هایی که کردم از وقت و انرژی گرفته تا پول و به جایی نرسید و 1 ساله که عقیم مونده! و همین منو به سمتی برده که مجبور شدم امروز بشینم و به حوزه ی سازمان ها فکر کنم 

یعنی تمام زحماتم پر؟!

از طرفی حرف آقای شاکری هم بی حساب نیست ولی خوب اگر برم تو اون حوزه باید با این حوزه خداحافظی کنم من که نمیخوام یه دریا باشم به عمق 1 سانت!

اینجوری باید فقط تعهد به خودم و پیشرفتم رو بهش بچسبم ولی خوب این بیشتر به آتنا میخوره که این مدتم دایم به شوخی میگم میل به پیشرفتم (آتنام) خفم کرده الحق والانصاف هم که آتنا خوب این مدت بهم کمک کرد

راستش پذیرش گرفتن برای 4 تا مقاله اونم برای کنفرانس های بین المللی تو 4 ماه خیلی سخته اونم برای کسی که ترم 2 لیسانس مشاورس و  هیچ استادی هم قبولش نداره که بپذیره که باهاش همبازی بشه و به هر استادی مراجعه میکنه میگن برو تیله بازی کن، تو که تو این زمینه تحصیلات نداری و خیلی خوش انصاف باشن توصیه میکنن برو اول مدرک بگیر تا حرف برای گفتن داشته باشی و حتی حاضر نیستن پروپوزالمو یه نیگا بکنن که شاید یه چیزی برای گفتن داشته باشه یا حتی برای این جوجه دانشجو تشویقی باشه!

خوب تصمیم درست چیه؟

آدم به امید زندس به امید خدا ازدواج میکنم و این گپ پر می شه(انگار پرسفونم حرف برای گفتن داره ولی آتنا که بهش فرصت نمیده!) 

واقعا تصمیم درست اینجا چیه؟

با امید زندگی کنم و این حوزه رو ول کنم 

این حوزه رو بذارم و بعدا در موردش تصمیم بگیرم و کامل پروندشو نبندم  یه کم از نظر مالی اوضاعم رو سر و سامون بدم 

باز هم تلاش کنم که و تو همین مسیر ادامه بدم  و بذارم پشتکارم جواب بده

راستش منی که شعارم زندگیم اینه که یا راهی خواهم یافت یا راهی خواهم ساخت آخری رو بیشتر از همه ترجیح میدم

ولی 2 هفته به خودم فرصت میدم که امتحانام تموم شه که تو این شرایط تصمیم نگیرم و بتونم بدون هیجان تصمیم بگیرم 

خوشحال میشم نقطه نظراتتونو بدونم که کمکم کنه بتونم بهترین تصمیمو بگیرم 

من و بلدزر کامل باش

با صدای آب چشمامو باز میکنم، از پنجره ی کلبه ی ساحلی چشم انداز زیبای دریا و قرمزی ای که نوید میداد که خورشید نمایشی مسحور کننده به راه انداخته تا دوباره روزی تکرار شونده رو آغاز کنه آنقدر وسوسه کنندس که به خودم میگم امروز رو یه جور دیگه شروع می کنم که تکرار شونده نباشه به سرعت برق از جام پا می شم و برای اینکه شنای توی این منظره رو از دست ندم کمتر از 2 دقیقه خودم رو تو دریا میبینم با خودم میگم که من که شناگر قابلیم پس بذار برم جلوتر تا اینکه آب هم تمیزتر و براقتر باشه لذت شروع روزی به سبک و سیاقی جدید تقلای مضاعفی میطلبه خیلی زود تر از اونچه که فکر میکردم از ساحل دور شده بودم هر چی جلوتر میرفتم منظره قشنگ تر و قشنگتر میشد یا شاید من دوست داشتم قشنگتر ببینمش به خودم گفتم یه کم دیگه برو جلو و بعد رو آب بخواب و لذت ببر وسوسه ی لذت بیشتر انرژی توی دست و پاهامو بیشتر کرد و سریعترتر از قبل به جلو میرفتم و هی میگفتم یه کم دیگه من که از این شناکردن دارم لذت میبرم 

همین موقع بود که پام گرفت دست و پامو گم کرده بودم راستی راستی داشتم آب میخوردم و زیر پاهام هم خالی بود و انگار این دریا اصلا از اولم ته نداشت راستی راستی داشتم غرق میشدم  توی یه چشم به هم زدن تمام زندگیم از جلوی چشمم میگذره بچه هام، آینده ای که برای خودم به تصویر کشیدم، زندگی زیست نشده ای که براش برنامه ریختم اشتباهاتی که هنوز فرصت جبرانشو پیدا نکردم دوستایی که هر روز دلم میخواد بهشون زنگ بزنم و خیلی چیزایی که میخواستم براش بعد از این برنامه بریزم از درون خالی میشم آخه صبح به این زودی هیچکسی هم این دوروبرا نیست که صدای کمکمو بشنوه و لعن و نفرینی نیست که به خودم و تنهاییمو هوس صبحگاهیمو و زمین و زمونه میکنم و چاره ای غیر از تسلیم شدن نبود و به ناچار تو دلم اشروع به خداحافظی از بچه هام میکنم ساحل جونم دوست دارم مامانی پارسا خیلی کارا میخواستم بکنم برات و نتونستم ولی میدونی که عاشقتم مامان پرنیانم همیشه بهت افتخار کردم و عشق با تو برام معنا پیدا کرد این خداحافظی امید به بودنمو جونی دوباره بخشید و یه تلاش و تقلا وادارم کرد تو این دست و پنجه نرم کردن با مرگ و زندگی شروع به فریاد کمک خواستن میکنم که با حجم زیادی از آب خفه میشه و  .... 

خودم رو تو نخت خوابم میبینم ! چه اتفاقی افتاده کی منو نجات داد یعنی من زندم هنوز؟!

هنوز احساس خفگی دارم و دست و پاهام بی جون تر از اینه که از جام بلند شم دوباره صدای موجهای دریا میاد من چمه دچار توهم شدم؟ اینجا تو خونه ی من صدای دریا یعنی چی؟ کم کم که هوش و حواسم سر جاش میاد یادم می افته که آهنگ بیدار باش مبایلمو صدای دریا گذاشتم که با آرامش از خواب بیدار شم! و قبل خواب که هدفون تو گوشم بوده و داشتم به درسهایی که قبلا ضبط کرده بودم گوش میدادم خوابم برده بود و زنگ بیدارباش مستقیم تو گوشم پخش میشد ........

واقعا این خواب چه پیغامی برام داشت ............

آیا دارم تو توهم لذت بیشتر از لذت هایی که میتونم ببرم غافل میشم؟

من نیاز به چی دارم ؟ چه تصمیمی باید بگیرم؟ نکنه دارم راه رو اشتباه میرم؟ 

تو احساس مبهمی از شادی اینکه هنوز زندم مخلوط با ترس از تغییر ناشناخته ایه که مجبورم ایجاد کنم گیر کرده بودم

استاد رضایی میگفت خوابو فوری نخواید تفسیر کنید پس باید صبر کنم! 

نکنه دارم از تغییر فرار میکنم؟ 

وای که وقتی تو احساس سردرگمی گیر میکنم چقدر بهم فشار میاد بازم تغییر آخه تا کی.... خنده ی تلخی رو لبم میشینه آخه خودم میدونم که جواب این سوال اینه که تا وقتی نفس میکشم ........

یهو یادم میافته که تا 12 خرداد 6 تا امتحان دارم و باید زودتر پاشم به خوندن درس که بیحالی هنوز بهم اجازه نمیداد تو کشمکش با خودم شروع کردم خودمو قانع کردن که این مدرکو باید بگیری تا اینکه.............

اوه اوه این تا اینکه همون سرنخیه که باید برم دنبالش این از همونجایی در میاد که هی تو دریا میخوام جلوتر برم تا اینکه لذت بیشتری ببرم و برای اینکه خسته نشم به خودم میگم از راهم دارم لذت میبرم ولی افسوس که حتی قبل خواب هم به خودم اجازه استراحت نمیدم  

یادم میافته که مدتیه یه تفریح نداشتم یه گپ و گفتی با دوستام هم نداشتم  تو وبلاگم هم که خدا رو شکر بهانه پیدا کرده بودم که ننویسم حتی یه دل سیر با بچه هام هم دل و قلوه ندادم و بگیرم  و هر دفعه که باهاشون حرف زدم حداقل کارم صفحه آرایی و ادیت مقاله ها  و کتابی بود که ترجمش کردم........ 

دو هفته پیش یکی از بچه ها تو کنفرانس علوم شناختی وقتی دید دارم تو برک درسهامو گوش میدم بهم گفت پندار حواست هست با خودت داری چیکار میکنی؟ خیلی حق به جانب گفتم خوب لذت میبرم ولی یهو اشکام سرازیر شد و نمیدونستم علتش چیه! یهو گفتم خوب خستم یه کم ولی تا بعد امتحانام اینجوریه گفت یه استراحت کن ارتو تیز کن گفتم بعد از امتحانام حتما ولی راستش خودمم میدونستم که اینم یه دروغ بزرگیه که دارم به خودم میگم چون تازه تو تابستون دو تا پروژه برا خودم تعریف کردم که نگو و نپرس و اگر دو تا مقالم هم پذیرفته بشه که دیگه واویلاس 

 این 6 ماهه این همه کار از یه بلدزرم کشیده بودم موتورش از کار میافتاد 

انگاری چاره ای ندارم که یه تعدیلی تو اهداف امسالم بکنم و یه سریشو بذارم برای سال آینده 

برای اولین قدم زنگ زدم با بچه ها یه گپ حسابی زدم

دیشبم با یکی از دوستام رفتم فیلم تلفن آقای رییس جمهور رو تو سینما دیدم 

به چند تا دوست قدیمی اس ام اس دادم و قرار گذاشتم بعد امتحانام ببینمشون 

امروز با حس و حالی بهتر شروع کردم به درس خوندن حالا نمره هام خیلیم بالا نشد هم مهم نیست به یه نمره ی معقول هم میشه اکتفا کرد نمیشه؟

این قناری دوباره می خواند .....


سلامی به زلالی احساس های کودکانه، به بی آلایشی دوستی های صادقانه،و به بی ریایی همدلی های بی قضاوت، به شمایی که خواننده ی جدید یا قدیم پراکنده گویی های بی سانسور و صادقانه ام هستید...

مدتیه هر کس بهم میرسه بی مقدمه میگه چرا کتاب نمینویسی و چون میدونستم هر چی بگم فقط توجیهه ترجیح میدادم سکوت کنم ولی خوب دایم این سوال تو ذهنم بود که چرا من دیگه نمیتونم ساده ینویسم و خودمو قانع میکردم که من که دارم مینویسم ولی فقط نوع نوشتنم عوض شده و چون دارم تو جاهای علمی ارایه میدم خیلی بهتر از قبل و مفید تره ولی راستش دلم برای یه نوشتن بی تکلف یه نوشتنی که از درونم بجوشه و نگران ویرگول و نقطش نباشم و لازم نباشه رفرنس بدم و یا کلی کلمات تخصصی توش بکار ببرم که مرتبه ی علمیش رو بالا ببرم خیلی تنگ شده بود و این توجیه فقط یه مسکن بود نه یه جواب قانع کننده.

اره خیلی وقت بود که قناریم تولک رفته بود  و یک سری فعل و انفعالات تو ذهنم نیاز داشتم که باید اتفاق میافتاد که  نه تنها سلولای باورهایم یه پاکسازی حسابی بشه بلکه با اضافه کردن ویتامین E علم آمادگی خلق نوشته های غنی تری رو پیدا کنم

و اما علت اصلی ننوشتنم....

راستش واقعیت امر اینه که نمینوشتم چون بارها و بارها بهم تذکر داده بودن که اگه میخوای برند بسازی نباید این همه بی پروا از خودت بنویسی راستش اول فکر کردم  شاید کسایی که خودشون برند درست کردند و برند سازی بلدند حتما یه چیز هایی میدونن ولی بازم قانع نمیشدم ولی آنقدر این حرفها تکرار شد که شروع کردم به سانسوری که هیچوقت بهش اعتقادی نداشتم اول از نوشته های قبلیم شروع کردم و پسورد گذاشتم و تو نوشته های بعدیم خواسمو حسابی جمع کردم که برندم خراب نشه ولی افسوس که دیگه نمیتونستم بنویسم چون دیگه نمیتونستم خودبخوذی بنویسم باید همش حواسمو جمع میکردم که حداقل ممکن خودافشایی کنم و دیگه من نبودم که مینوشتم جمله ی اول به دوم نرسیده باید سانسور میکردم و روحیه ی من که با سانسور نمیخوند پستم ناتموم و بی سروته میموند و نه میتونستم ثبتش کنم نه میتونستم پاکش کنم تا اینکه به این نتیجه رسیدم بابا ول کن تو که نمیتونی سانسور کنی اصلا ننویسی سنگین تری خوب آخه یه قناری یه قناریه و هیچوقت نمیتونه یه روباه باشه!

پس حالا چطوره که دوباره شروع کردم به نوشتن....

اتفاق جالبی هفته ی پیش برام افتاد که بد نیست اولین خودافشایی بعد از سکوتمو بکنم

هفته ی پیش که داشتم در مورد باورهای جمعی حرف میزدم جمله ی همیشگی رو که گفتم، یه لحظه خودم جا خوردم 

 "با باورهای جمعی نجنگید و  سعی در اثبات اشتباه بودن آن نکنید، ولی لازم نیست با آن زندگی کنید"

این جمله را بارها گفته بودم ولی اینبار انگار جواب سوال خودم بود آره یهو مچ خودمو گرفتم ای داد بر من نه تنها عالم بی عمل شده بودم بلکه قفس قنازیمو دستی دستی آویزون کرده بودم جلوی گله ی روباه ها و میگفنم چرا نمیخونه... آره شاید باور عموم اینه که باید یه سوپرمن یا مرد آهنی باشی و زندگیت بی نقص باشه تا بتونن قبول کنن که میشه بهت اعتماد کنن البته من عملا دیدم که غیر از اینه و به قول دکتر شیری وقتی جای زخمو میبینن و میدونن که درد آشنایی راحت تر قبولت میکنن ولی حیف که آنقدر کار برا خودم تعریف کردم که خیلی وقته نرسیدم از محضر استادای خوبم استفاده کنم و حتی حرفای قبلیشونم گاهی از خاطرم رفته.

آری باز هم مینویسم نوشتنی از عمق تجربیاتی به گزافی 40 سال عمر پرفراز و نشیب، برخاسته از درد و لذتی که گاه معنایش را یافتم و گاه آغشته به توهم انسان بودنش نمودم اما، برای تویی مینویسم که با من همداستان میشوی که چشم انداز دیگری را به نظاره نشینی، نه برای اویی که در جستجوی قهرمانی رویین تن است و یا کمین نشسته تا زلالیتم را به قضاوت نشیند و حماقتهای ذات آدمیزادیم را به سخره گیرد. 

پندار

هیچ تلاشی بی نتیجه نمی ماند


یك تكه یخ را كه تا دمای ۵۰ - درجه سانتی گراد سرد شده بردارید و به آن گرما بدهید ، ابتدا هیچ اتفاقی رخ نمی دهد . این همه انرژی گرمایی صرف می شود ولی هیچ نتیجه ی قابل رویتی مشاهده نمی شود . ناگهان ، در دمای صفر درجه ، یخ ذوب و به آب تبدیل می شود . كار را ادامه بدهید . باز هم انرژی فراوانی صرف می شود بدون آنكه تغییری مشاهده گردد . تا اینكه وقتی به حدود ۱۰۰ درجه سانی گراد می رسیم ، حباب و بخار ایجاد می شود !

 

و نتیجه ؟

این احتمال وجود دارد كه ما انرژی زیادی را صرف كاری كنیم ، مثلا صرف یك پروژه ، یك شغل وحتی یك قالب یخ و با این وجود به نظرمان برسد كه هیچ نتیجه ای نگرفته ایم . اما در حقیقت انرژی ما دور از چشممان در حال ایجاد دگرگونی بوده است . كار خود را ادامه دهید و مطمئن باشید كه دگرگونی از راه خواهد رسید . این اصل را به خاطر بسپارید ، بی جهت دچار هراس نشوید و یاس را نیز به خود راه ندهید و بدانید كه : هیچ تلاشی ، بی نتیجه نمی ماند .



رو هوا بودن یه جور عادت شده انگار

دو  روزه سایتم رفته رو هوا نمیدونم چیکار میشه کرد این جور مواقع زنگ زدم به جایی که هاست گرفتم میگن داریم با آلمان مذاکره میکنیم گفتم خوب این مذاکره تا کی طول میکشه میگن معلوم نیست 

میگم یعنی چی؟

میگن یعنی فعلا معلوم نیست 

جالبه انگار عادت کردیم همه چیز رو هوا باشه 

اصلا انگار خودمونم رو هواییم  


در سونامی ژاپن وقتی گروه نجات زن جوان را زیر آوار پیدا کرد او مرده بود اما کمک رسانان زیر نور چراغ قوه چیز عجیبی دیدند زن با حالتی عجیب به زمین افتاده,زانو زده و حالت بدنش زیر فشار آوار کاملا تغیر یافته بود,ناجیان تلاش می کردند جنازه را بیر
ون بیاورند که گرمای موجودی ظریف را احساس کردند, چند ثانیه بعد سرپرست گروه,دیوانه وار فریاد زد!بیایید!زود بیایید!یک بچه اینجاست بجه زنده است,وقتی آوار روی جنازه ی مادر کنار رفت دختری از زیر آن بیرون کشیده شد,مردم وقتی بچه را بغل کردند یک تلفن همراه از لباسش به زمین افتاد که روی صفحه ی شکسته آن این پیام دیده می شد:عزیزم اگر زنده ماندی هیچ وقت فراموش نکن که مادر با تمامی وجودش دوستت داشت ♥ مادر ♥
 وای که چقدر دلم میخواست یه همچین پیغامی از مادرم برام به یادگار میموند و از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون که حسادت عجیبی به اون بچه میکنم
ولی خوب راستش حالا که یه مادرم میدونم پیغام همه ی مادر ها به بچه هاشون همینه ولی گاهی آگاهی نیست و گاهی تصور میکنیم داریم به کارای مهم تری میرسیم و گاهی حوادث زندگی مجال نمیده و هزار گاهی دیگه ای که من نمیدونم...
شاید اینا توجیهیه برای اینکه غم نبودنش رو تسکین بدم و خودم رو آروم کنم راستش تو این شرایط گاهی فکر میکنم اگر مامانم بود تحمل شرایط برام آسونتر میشد ....
ولی خوب میتونم تو این دردم پیغام مادرم رو بشنوم چون اگر عشق بی قید و شرطش رو نثارم نکرده بود الان اینقدر دلم براش تنگ نمیشد
الان نیست که این پیغام منو بشنوه ولی منی که قدردانی رو لازمه ی زندگی میدونم و در عین حال میدونم که غم نبودنش جوری رو زندگیم سایه انداخته بود که انصافم هم ترک خورده بود و انگار منم فرصتی به خودم نمیدادم که پیغامی از روی عشق تثار روحش کنم 
مادرم با تمام وجودم دوستت دارم 

انگار یه پوسته جدید دارم میندازم

 به خوبی یادم میاد پارسال تو آکواریوم بهناز رو که داشتم نگاه می کردم خرچنگش رو نمی دیدم ازش پرسیدم خرچنگ کوچولوت رو نمی بینم  گفت تازه پوست انداخته  و وقتی پوست می اندازه میره پشت یه سنگ  و خودش رو قایم می کنه چون پوست جدیدش نازکه و به شدت آسیب پذیر میشه ...

این چند روزه هم ذات پنداری عجیبی با  خرچنگ کوچولوی بهناز می کنم انگار تازه پوست انداختم و  تا این پوست جدیدم یه خورده قوت بگیره لازم دارم یه خورده قایم بشم تا کسی نبینتم. این جور مواقع دوستام  ازم دلخور می شن و دوستای نزدیکم دلخور تر ...

دوستام دلخور می شن چون فکر می کنن بی معرفت شدم و این روز ها فکر می کنند که دارم براشون کلاس می ذارم و دوستای نزدیکم هم که می دونن من چه حال و هوایی دارم و قبلا براشون گفتم بابا این خصلت منه گاهی نیاز به تنهایی دارم که تو سر و مغز خودم بزنم و با خودم کنار بیام تا یه ذره جون بگیرم بعضی هاشون میگن  تو که خودت کمک میکنی همه راه حل پیدا کنند حالا چرا ناراحتی گاهی میگم من اول آدم بودم بعد رهیار شدم و هنوز از دوران آدمیت احساس برام مونده!

ولی خوب مریم از این قاعده مستثنی است چون اون  روانشناس خوبیه  و میدونه که کار به شغلمون نداره گاهی همه ما دلمون می گیره ولی راستش من ترجیح میدم پیش اون هم خیلی ناله نکنم ... 

 مریم مدتیه باهام زندگی می کنه و خیلی وقته که مباحث مختلف روانشناسی رو که هر دومون بهش علاقه داریم رو با هم در میون می ذاریم, بد جوری دلخور بود پریشونی بعد از کلاسم رو میدید و هی می خواست باهام  حرف بزنه و  منو از این حال و هوا بیاره بیرون و من هم خلاصه جریان رو براش گفتم و گفتم که الان حالم خوب نیست و ازش خواستم که کمی تنهام بذاره فکر می کرد می خوام چیزی رو ازش قایم کنم و اون که همیشه خصلت بارز منو صداقتم میدونه می گفت پایه دوستیمونو داری خراب می کنی...

تازه  وقتی  دید که من دارم از یه مشاورهای خوبم مشاوره می گیرم بیشتر دلخور شده بود و فکر می کرد اون رو قبول ندارم...

اون وقت نه من توان داشتم براش توضیح بدم که علت کارم  چیه و نه اون توان شنیدنش رو داشت ...

دیروز که از ماجرا گذشته بود و هر دومون فضایی داشتیم که با هم حرف بزنیم براش گفتم که من تو این جور مواقع ترجیح میدم غر زدن ها و دلگیری هام رو به کسی بگم که زیاد لازم نیست کنارم باشه چون گاهی دلم می خواد فقط غر بزنم و به اعتقاد من اگر بیام و این بار رو بریزم رو دوش کسی که نزدیکمه خستش می کنم و احتمال این که بتونه در دراز مدت تحمل همه این ها رو داشته باشه نزدیک به صفره...

اون گفت تو به فلانی که زنگ زد کلی حرف زدی ولی برای من فقط خلاصه واقعه رو گفتی و فکر می کرد که اون رو به عنوان مشاور قبول ندارم  وقتی براش گفتم که بابا جان من فقط می خواستم غر بزنم خودم راه حلش رو هم می دونم ولی منی که می دونم دیدن و حرف زدن در مورد احساسات چه کمکی می کنه و کلی رو مباحث EQ کار کردم و می دونم احساساتم رو هم باید ببینم و بهش احترام بگذارم به خودم حق می دم خارج از دفترم ، محیط کارم، جامعه ای که باهاشون در تماسم  باهاشون کنار بیام و قرار نیست این احساسات  رو بیارم برای کسی که کنارمه و بار کنم بریزم سرش بهش گفتم که تو، تو دفتر خودت مشاوری ولی اینجا تو هم مثل من یه آدمی و قرار نیست که همه جا  مشاور باشی که... وقتی براش توضیح دادم کلی دلش آروم گرفته بودخوبیش اینه که زبون همو خوب می فهمیم...

کاشکی ما هم مثل دندون پزشک ها یه یونیت تو مطب داشتیم به خدا کلی حسن داشت:

اول این که فقط وقتی کسی  رو اون یونیت می نشست می تونستیم دندونش رو درست کنیم.

دوم ای که هر کسی یه کتاب در مورد بهداشت دهان و دندان می خوند خودش رو دندون پزشک نمی دونست که بخواد دندون بقیه رو درست کنه.

سوم این که کسی توقع نداشت ما ها دندونمون درد نگیره و وقتی پیش یه دندون پزشک دیگه میرفتیم بهانه داشتیم که خودمون توی دهنمون  رو نمی تونیم ببینیم ...

انگار بابام یه چیزی می دونست که همیشه میخواست من دندانپزشکی بخونم.

حیف که به حرف بابام گوش ندادم و دندون پزشک نشدم .

ااااا ... انگار یادم رفت که منم همه کارم تو پست قبلیم که به نتیجه منطقی رسیده بودم که منم دندون پزشکم ...

خب زمان می خواد تا با لقب جدیدم آشنا بشم !

چرا ما هممون همه کاره ایم؟


پریروز سر کلاس کسی بودم که انگار اصلا نمیدید یه Coach جلوش نشسته اون می گفت که من می خوام Coaching رو بیارم تو ایران و  به من می گفت که بیا مدرک بین المللی Coachng بهت بدم و وقتی گفتم که من مدرک بین المللی از کالج اریکسون دارم گفت ما تنها دانشگاهی هستیم که مدرک دکترای این رشته رو میده و بیا دکتراش رو بهت بدیم از تعجب داشتم شاخ در می آوردم اخه این رشته هنوز دانشگاهی نشده چطور این ها دکترا میدن راستش تو جامعه ای که ما رو بیشتر با القابمون می شناسن تا با سوادمون خیلی وسوسه کننده است نه؟

جالب بود که سرکلاس یه تعریف از Coach ارایه داد و گفت که حالا یه نمونه از اون رو انجام بدید و کل بچه ها رو دور هم نشوند برای تمرین ...

 راستش منی که به خوبی می دونم که روند جلسات رهیاری (Coaching) چیه می دیدم که تنها کاری که نمی کردن رهیاری بود ...

 نمی دونم گروه درمانی بود که من  گروه درمانی هم دیدم و تو گروه کسی اجازه نداره کودک کسی رو له کنه و تو گروه درمانی های دکتر محمد دکتر به شدت مواظبه که کسی کودک دیگری رو آسیب نزنه، تو کلاس سایه های دکتر شیری اگه کسی چیزی می گفت که ممکن بود به فرد آسیب بزنه دکتر فوری متوقفش می کرد... شاید صندلی داغ بود که من یکی بوی سوختگیشو به خوبی می شنیدم... ولی بهتره بگم له کردن دسته جمعی بود... خلاصه کلی خونم به جوش اومده بود یکی می گفت تایید طلبی یکی می گفت خود خواهی حالا اگه کسی یه خورده فن ارتباطی می دونست یه به نظر من هم اضافه می کرد بعد از تمرین فریده نه تنها مشکلی ازش حل نشده بودکلی مشکل هم به مشکلش اضافه شده بود و یه لیست از راه حل هایی که هر کس با قضاوت خودش بهش داده بود...

سر کلاس گفتم اون چه که  من از این رشته  و مرامنامه اخلاقیش می دونم رهیار اجازه هیچ یک از این کار ها رو نداره و اگر کسی تو خارج از کشور این کار رو بکنه هم مدرکش رو ازش می گیرن و هم می تونن جریمه سنگینی ازش بگیرن ...

استاد بعد از کلاس گفت که بچه ها اعتراض کردن و گفتن که این خانم ما رو گیج کرده ...

راستش ترجیح می دادم گیج بشن تا خودشون رو رهیار بدونن اونم به این سبک مسخره که نه تنها کسی راه حل پیدا نمی کرد بلکه گیج تر هم می شد آخه استاد می گفت که بعد از این دوره شما هم روانشناس میشید هم Coach؟!!! کسی به این سادگی روانشناس میشه اونم تو ۲ هفته ؟!!!

وااااای خدا به داد برسه... خیلی ها که مدرک بین المللی ندارن با یه کتاب روانشناسی خوندن خودشون رو روانشناس می دونن حالا این ها که از استادشون مجوز هم گرفتن و میخوان مدرک هم بگیرن که دیگه کی می تونه ادعای این ها رو بخوابونه...

 یادمه دکتر شیری هزار بار سر کلاساش می گفت حق ندارید از این واژه ها و اصطلاحات تو ارتباطتون استفاده کنید.

من یکی که، ۱۲ ساله تو این مباحث پوست انداختم و خیلی از مباحث رو به خوبی بهشون اشراف دارم نه تنها به خودم اجازه نمیدم مشاوره بدم و بلکه به شدت مواظبم که نسخه ای برای کسی نپیچم اصلا رهیاری خوندم که کمک کنم هر کس خودش پیدا کنه چه باید بکنه...  

چرا ما یاد نمی گیریم هر کاری تخصص خودش رو داره... چرا ما هممون دکتریم ،روانشناسیم، حقوقدانیم، سیاستمداریم اصلا خدا رو شکر عقل کلیم !!! خدای نکرده فکر می کنیم اگر جایی نظر ندیم میگن لالیم!

بعد از کلاس به استاد گفتم من فکر می کنم به نفع هیچکس نیست که من بیام سر کلاس ها کلی از این حرف من استقبال کرد و گفت تو مطالب رو می دونی بعد شروع کرد توضیح دادن که حرف تو با من یکی بود من هم همون حرف تو رو می زدم و از دهنش پرید که من ۴ ، ۵ تا کتاب Coaching خوندم و دیدم چطور coach می کنند و میدونم این رشته چیه ...

اگه هر کسی با ۴ ۵ تا کتاب متخصص می شد و با دیدن دکتر دکتر می شد و  می تونست استادش بشه که خیلی عالی بود.

اینجا لازم می بینم خودم رو دوباره معرفی کنم دکتر پندار فاضل! آخه من از وقتی چشم باز کردم بابام دندانپزشک  بوده و کلی اطلاعات از دندون پزشکی دارم تازه ۴ سال تو مطب شوهرم  کار می کردم پس حتما منم دندونپزشکم و با چندین تخصص!

 اینطور که پیداست حق داریم هممون همه کاره باشیم چون بالاخره همه ما روزنامه میخونیم و کلی سیاستمدار دیدیم پس سیاستمداریم همه ما حداقل سرمون درد گرفته و به پزشک مراجعه کردیم پس پزشکیم همه ما وکلا رو دیدیم و حداقل یکی از اطرافیانمون مشکل حقوقی پیدا کرده پس وکیلیم و خلاصه هممون همه کاره ایم نه؟ تازه به مدد اینترنت و اطلاعاتی که تو اینترنت هم هست هر چیزی رو هم میتونیم اطلاعات ازش بگیریم و تخصص اون رشته رو داشته باشیم.

راستش از اونجا که در اومدم خیلی عصبانی بودم و خون خونمو میخورد... 

ادامه دارد ...

زندگي گلابي تر از اين حرفاس


مردي چهار پسر داشت. آنها را به ترتيب به سراغ درخت گلابي اي فرستاد که در فاصله اي دور از خانه شان روييده بود:

پسر اول در زمستان، دومي در بهار، سومي در تابستان و پسر چهارم در پاييز به کنار درخت رفتند.
سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه ديده بودند درخت را توصيف کنند .
پسر اول گفت: درخت زشتي بود، خميده و در هم پيچيده.
پسر دوم گفت: نه.. درختي پوشيده از جوانه بود و پر از اميد شکفتن.
پسر سوم گفت: نه.. درختي بود سرشار از شکوفه هاي زيبا و عطرآگين.. و باشکوهترين صحنه اي بود که تابه امروز ديده ام.
پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغي بود پربار از ميوه ها.. پر از زندگي و زايش!
مرد لبخندي زد و گفت: همه شما درست گفتيد، اما هر يک از شما فقط يک فصل از زندگي درخت را ديده ايد! شما نميتوانيد درباره يک درخت يا يک انسان براساس يک فصل قضاوت کنيد: همه حاصل آنچه هستند و لذت، شوق و عشقي که از زندگيشان برمي آيد فقط در انتها نمايان ميشود، وقتي همه فصلها آمده و رفته باشند!
 اگر در ” زمستان” تسليم شويد، اميد شکوفايي ” بهار” ، زيبايي “تابستان” و باروري “پاييز” را از کف داده ايد!
مبادا بگذاري درد و رنج يک فصل، زيبايي و شادي تمام فصلهاي ديگر را نابود کند!
زندگي را فقط با فصلهاي دشوارش نبين ؛
در راههاي سخت پايداري کن: لحظه هاي بهتر بالاخره از راه ميرسند! 
هميشه همينطوري نميمونه که: زندگي گلابي تر از اين حرفاس.

 

روزمرگی عین مردن است؟!

مطلبی میخوندم تحت عنوان روزمرگی عین مردن است.
همه ما گاهی دچار روزمرگی میشیم  گاهی یادمون میره که زنده ایم که زندگی کنیم، ولی انگار زندگی میکنیم که زنده بمونیم. 
واقعا مفهوم زندگی چیه؟
چرا ما از داشته هامون غافل میشیم و دائم به این فکریم که چه چیز هایی نداریم ؟
چرا موفقیتامون کوچیکن و شکستامون بزرگ؟
برای موفق بودن و زندگی کردن به چی احتیاج داریم؟
چطوری میتونیم قدر اونچه که داریم رو بدونیم؟
و در نهایت چطورقدر خودمون رو بدونیم؟ 

هم سر یعنی چه؟

کارت عروسی محمد را برایم آورده بودند. محمد پسر سر به راه و خوبی بود، کارمند ساده یک بانک و از خانواده ای متوسط  وقتی زنگ زدم که تبریک بگم مامانش خیلی خوشحال بود اصطلاحی که بکار میبرد برای اینکه بگه  عروس خوبی گیرمون اومده این بود که محمد خوب جایی افتاده ...

طبق عادت کاشونی ها که بعد از مهربرون برای داماد و خانوادش پشت پایی میفرستند پیراهنی که برای داماد فرستاده بودند به جای دکمه هاش سکه طلا گذاشته بودند. راستش وقتی برام تعریف می کردند ترس برم داشت که  محمد چطور میتونه، دختری رو که تو خانواده ای به این کمال گرایی بزرگ شده راضی نگه داره ...

واقعا محمد خوب جایی افتاده بود؟

آیا اساسا ازدواج با کسی که هم سطح خانواده ما نیست درسته؟

اصلا هم سطح یعنی چی؟

چرا برای شریک زندگی عبارت همسر انتخاب شده؟

واقعا انتخاب همسر چه شرایطی لازم داره؟

آیا فقط شرایط همسر بودن دو نفر اینه که بریم محضر و عقدنامه ای رو امضا کنیم و یه جشنی و دلمون خوش باشه به سنت پیغمبر عمل کردیم؟ 

به آرامی آغاز به مردن می کنی اگر ...

به آرامی آغاز به مردن می کنی  
اگر سفر نکنی
اگر چیزی نخواهی
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی
اگر از خودت قدر دانی نکنی
 
به آرامی آغاز به مردن می کنی
زمانی که خود باوری را در خودت بکشی
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند
 
به آرامی آغاز به مردن می کنی
اگر برده عادات خود شوی
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی
اگر روزمره گی را تغییر ندهی
اگر رنگ های متفاوت به تن نکنی
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی
 
تو به آرامی آغاز به مردن می کنی
اگر از شور و حرارت و احسا سات سر کش
و چیز هایی که چشمانت را به درخشش وامیدارند
و ضربان قلبت را تند تر می کنند
دوری کنی ...
 به آرامی آغاز به مردن می کنی  
اگر سفر نکنی
اگر چیزی نخواهی
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی
اگر از خودت قدر دانی نکنی
 
به آرامی آغاز به مردن می کنی
زمانی که خود باوری را در خودت بکشی
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند
 
به آرامی آغاز به مردن می کنی
اگر برده عادات خود شوی
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی
اگر روزمره گی را تغییر ندهی
اگر رنگ های متفاوت به تن نکنی
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی
 
تو به آرامی آغاز به مردن می کنی
اگر از شور و حرارت و احسا سات سر کش
و چیز هایی که چشمانت را به درخشش وامیدارند
و ضربان قلبت را تند تر می کنند
دوری کنی ...
 
تو به آرامی آغاز به مردن می کنی
اگر هنگامی که با شغلت یا عشقت شاد نیستی...
آن را عوض نکنی
اگر برای مطمئن در نا مطمئن خطر نکنی
اگر ورای رویا ها نروی
اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگیت
ورای مصلحت اندیشی بروی ...
 
امروز زندگی را آغاز کن
امروز مخاطره کن
امروز کاری بکن
نگذار که با آرامی بمیری
شادی را فراموش نکن
 
                              " پابلو نرودا "
 
 
تو به آرامی آغاز به مردن می کنی
اگر هنگامی که با شغلت یا عشقت شاد نیستی...
آن را عوض نکنی
اگر برای مطمئن در نا مطمئن خطر نکنی
اگر ورای رویا ها نروی
اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگیت
ورای مصلحت اندیشی بروی ...
 
امروز زندگی را آغاز کن
امروز مخاطره کن
امروز کاری بکن
نگذار که با آرامی بمیری
شادی را فراموش نکن
 
                              " پابلو نرودا "
 
  

حال و هوای ماه رمضان پارسال

امروز یه ایمیل فورواردی  از موسسه یکی از دوستان  دستم رسید متن جالبی توش بود و ادبیات اون نوشته  برام خیلی آشنا بود انگار ادبیاتی بود که من و زندگیم رو جونی دوباره داده بود... وقتی به ادامه مطلب مراجعه کردم دیدم که اشتباه نکرده بودم  آخر نوشته اسم آشنای استاد خوبم، دکتر شیری رو دیدم ...

با حال و هوای ماه رمضون و حس حال این روز ها یهو دلم هوای افطاری های تو دفتر دکتر رو کرد که بعد از کلاس ها فضای معنوی افطاری رو کنار استاد تجربه میکردیم 

 چقدر مجمع هایی که آدم توشون احساس ارزشمندی میکنه و گرما و صمیمیت رو با تمام وجودش لمس  میکنه حس خوبی به آدم میده این جور جاهاست که فرصت می کنی به خودت و دوروبرت نگاهی دوباره بندازی و سر و سامونی دوباره به خودت بدی.

تو این روزگاری که همه چیز الکترونیکی شده و همه اخبار و اطلاعاتت، ارتباطاتت و حتی احساسات رو یا تو محیط مجازی و یا حداکثر پای تلفن تجربه می کنی یه همچین فضاهایی چقدر به آدم میچسبه.

گاهی یه خاطره خوب، یه تجربه خوب حس و حال آدم رو جوری عوض می کنه که یه لحظه احساس می کنی هیچ غمی تو دنیا وجود نداره و مجرای کوچیکی که به نظرت کور سوی امیده تبدیل به یه شاهراه پیشرفت میشه...

حیف که این روز ها دکتر کسالت دارند و  تا به امروز نتونستیم شب های ماه رمضون رو مثل سال های قبل کنارشون تجربه کنیم ولی خوبیش اینه که جملات و حرف هاشون تو بند بند وجودمون رخنه کرده و دارم باهاشون زندگی می کنیم.

خیلی دلم میخواست  بیست و ششم که سمینار معرفی رهیاریه استاد هم بهمون افتخار بدن و افطاری رو کنارشون باشیم ولی نمیدونم که تا اون وقت حالشون بهتر شده و وقتشون اجازه میده که کنارشون باشیم یا نه. 


ادامه نوشته

خانه فرهنگ یا سرکوب واقعیت ها !


چند وقت پیش دوستی رو وبلاگم پیغامی گذاشته بود که بچه طلاق بودن یعنی تا آخر عمر بد بخت و بیچاره بودن. وقتی نظرش رو خوندم دلم به درد اومد طوری که دلم می خواست یه کاری براش بکنم ولی با خودم فکر کردم که این هم قسمتی از سفر این دختره و این میوه هم زمان لازم داره تا پخته بشه و کاری که من میتونم بکنم اینه که دوره فرزندان طلاق رو طراحی کنم.
 با مدیر اجرایی دفترم به یکی از فرهنگ سرا های فعال شهر تهران رفته بودیم   مسئول محترم خیلی خوب تو جلسه برخورد کردن که تو دلم می گفتم بابا خیلی جا ها هنوز هست که به مردم کمک بکنند که برای رشد خودشون و جامعشون  تاثیرگذار تر عمل کنند.
همینطور که داشتم در مورد کارگاه های مختلف کلبه پندار حرف می زدم رسیدیم به کارگاه بازسازی زندگی پس از طلاق و بچه های طلاق که جمله از تو دهنم در نیومده بود خنده ای که قبل از این روی لب های اون ها بود یهو خشکید و اجازه ندادن من ادامه بدم  حتی اجازه ندادن دلایلم رو بگم :(
می گفتن اینجا یه مکان فرهنگیه و ما ترویج طلاق نمی کنیم !
اخه تو جامعه ای که آمار نشون میده از ۴ ازدواج یکی به طلاق می انجامه سرمایه گذاری رو این مبحث لازم نیست؟
اخه مگه من گفتم ترویج طلاق کنین !من گفتم به این قشر کمک کنیم که به زندگیشون برگردن تا بتونن تاثیر گذار تر عمل کنند...
عموما طلاق گرفته ها بین سنین ۲۵ تا ۴۵ سال هستند که این سنین مهمترین و تاثیر گذار ترین دوره زندگی آدم هاست اونوقت اگه آسیبی که به هر دلیلی خوردن مانع بشه و  چند سال از زندگیشون از دست بره  که تبدیلشون می کنه به انگل های جامعه.
به نظر من  عبور از طلاق به این سادگی نیست و  دوره اش از پذیرش  مرگ عزیز بیشتره 
اگر مرگ عزیز بود کلی مردم باهاشون همدردی می کردن ولی کسی که طلاق گرفته به عنوان یه شکست خورده مایه سر شکستگی به حساب میاد و اغلب مردم یا سرزنشش میکنن و یا نمی پذیرنش و یا به چشم یه لقمه چرب نگاهت می کنن و یامثل جذامی ها نگاهت میکنن 
اگر زن باشه  می ترسن که یا مردشونو پیبقاپه  یا اینکه زنشونو تشویق به  طلاق کنه  
اگر مرد باشه فکر می کنن که همش دنبال عیش و نوشه و یا به زنشون نظر داره.
حالا دیگه نه دوستای قدیم به دردش می خورن چون جو اون دوستی ها خانواده می طلبید و جو کنونی ارتباطاتی به سبک دیگه نه میتونه با هر مجردی ارتباط برقرار کنه و اغلب کسانی هم که تو شرایط خودش هستن انقدر شکننده اند که نه تنها ارتباطات حالشو بهتر نمی کنه خراب تر هم می کنه 
حالا دیگه تو فامیل هم خیلی نمیتونه جا بگیره و احساس می کنه نگاه همه روش سنگینی می کنه  آخه اون ها هم فکر می کنن مایه سرشکستگی  فامیله. 
هر جا بیاد  اظهار نظر کنه می گن تو  اگه بلد بودی زندگیتو حفظ می کردی.
هر جا بخواد از حقش دفاع کنه اگه حقم باهاش باشه می گن اگه اخلاق داشت که طلاق نگرفته بود. 
چون شکست خوردس باید کلی بیشتر از بقیه از خودش  قابلیت نشون بدهه  که جدیش بگیرن 
خلاصه این که هویت جدیدی پیدا کرده و باید جای خودش رو با این هویت باز کنه 
کی باید به  سوگواری که خودش یه مرحله از این سفر محسوب میشه برسه .
خدا نکنه که این وسط ها هم از نظر مالی هم کم آورده باشه  یا مهریه داده باشه که جیبش خالی شده باشه و یا گفته باشه مهرم حلال جونم آزاد که دیگه میشه نور علی نور ! 
و هزار دلیل دیگه که مجالش تو نوشتن یه پست نیست ....
تکلیف بچه های طلاق هم که معلومه اغلب میگن بچه طلاق تعادل نداره ، سر سفره پدر مادر بزرگ نشده ،پتانسیل بزهکاری داره و یا هر چیز دیگه ای از این دست که با مادر و پدر شکست خورده ای که هویتش رو شکل دادن احتمال این که آسیب پذیر تر باشه به مراتب بیشتر میشه .
حالا باید بگیم که هیچ کار فرهنگی ای برای این قشر نمی کنیم؟!
اگر این قشر نتونن تو فرهنگسرا ها و مجمع های سالم به بازسازی خودشون بپردازن پس حتما باید تو پارتی ها و مهمونی های شبانه و هزار جای دیگه به خودتخریبی بپردازن ...
وقتی از فرهنگسرا اومده بودم بیرون دردی رو دلم نشسته بود که میگفتم کاشکی یه چاهی بود که مثل مولام علی برم سرش و داد بکشم ...

سری کارگاه های خانواده شاد و مناسبات حاکم بر آن

خانواده های شاد و آرام  انسان های بزرگ را تربیت می کنند انسانهای بزرگ جهان را می سازند . 

 مهارت داشتن چنین خانواده ای را می توانید بیاموزید.

جامعه ای که معیار موفقیتمان  را از روی  زندگی زناشویی مان ارزیابی میکند هرگز چگونگی این رابطه را به ما آموزش نداده است .برای هر کاری نیاز به مهارت خاصی داریم و مدت ها تمرین های لازم را انجام میدهیم تا به آن مهارت مسلط شویم ولی چه کسی مهارت زندگی زناشویی را به ما آموزش داده است  فقط کافیست یک امضای ساده بکنیم و هر کدام با الگو های نصفه و نیمه ای که در خانواده خود آموخته ایم که در بسیاری از مواقع همخوانی اصیلی هم با هم ندارد وارد زندگی میشویم  مناسباتی که ممکن است  برای نسلی  کارا بوده ولی با مناسبات جامعه کنونی  ارتباط معنا داری ندارد.در کل هیچوقت به ما آموزش داده نشده است که چگونه ارتباط موثر برقرار کنیم ،آسیب های متوجه خانواده چیست ،چگونه زمانی که با مساله ای مواجه شویم  به حل آن بپردازیم. و هزار ها سؤال دیگر که  با دانستن جواب هر کدام از آن ها زندگی مشترکمان به سمت  و سویی هدایت می شود که  خانه ما به محیطی امن بدل شود.


کلبه رهیاری پندار  مفتخر است که  سری کار گاه های خانواده سالم و مناسبات حاکم بر آن  را بر اساس مدل رهیاری (coaching)  برگزار نماید.

این کارگاه به درد چه کسانی می خورد؟

  • کسانی که به دنبال آرامش در خانواده خود هستند و نمی دانند چگونه آن را در زندگی خود ایجاد کنند.
  • کسانی که در مواجهه با مشکلات و اختلافات بین خود و همسرشان نمی دانند چگونه به حل و فصل آن بپردازند.
  • کسانی که در ارتباط با خانواده همسر خود دچار سردرگمی می شوند.
  • کسانی که رشته همه چیز از دستشان در رفته و نمی دانند چگونه سر و سامانی به روابط خود و همسرشان بدهند.
  • کسانی که به دنبال ساختن محیطی گرم جهت آسایش خود و فرزندانشان هستند.
  • کسانی که از مشاجرات دائمی بین خود و همسرشان خسته شده اند.

و در نهایت همه کسانی که به دنبال راهی برای بهتر شدن زندگی خانوادگی خود هستند.

برای اطلاعات بیشتر اینجا را کلیک کنید.

تضاد آزادی  با قانون !

چقدر لذت می برم  وقتی بچه ها  رو هم تو قانون گذاری خونه مشارکت می دم .

یه مدتیه که پارسا رو تو قانون های خونه دخالتش میدیم 

انگاری هر روز داره این قانون اساسی خونه ما کامل تر میشه جالب اینجاس که هر روز پارسا میگه مامان این یکی رو هم به قانونمون اضافه کن  خوبیش اینه که اساس تمام روابطمون رو بر اعتماد و احترام گذاشتیم و اگر کسی از قانون عدول کرد دیگری حق  اعتراض داره ....

راستش اول که داشتم این اساس رو میگذاشتم می ترسیدم  آخه اگه اشتباه کنم و بچم بهم ااعتراض کنه  یه جورایی کسر شانم میشد یه جغل بچه بهم اعتراض کنه !!! ولی به خودم گفتم تو این مهارت رو داری تدریس می کنی پس عالم بی عمل نشو ....

جالبه که براتون بگم آنقدر پارسا به قانونمون احترام میگذاره که اگر یکیش زیر سؤال بره کلی تاکید می کنه که مامان قانونمون چی بود؟

بی خود نیست که بسته قانون گذاری  رو تو سری کارگاه های فرزند پروری خیلی دوس دارم ...

به قول پائولو کوئیلو:

واژه آزادی واژه ای بس فریبنده است ولی تنور بی دیواره نان نمی پزد.

ادامه نوشته

از زبان یکی از رهپویان ۳

روزی که با وبلاگ خانم فاضل آشنا شدم در مورد رهیاری خوندم در نوشته هاش حسی یافتم که با من بسیار آشنا بود،اما دور از دسترس مینمود چندین بار نوشته هایش را بررسی کردم و با یک پیام کوتاه از او درخواست راهنمایی کردم خیلی زود و بی مقدمه با هم سر گفتگو را باز کردیم ،از نگفته هایم گفتم از اینکه احساسات و نیاز هایی دارم که نمیتوانم از آنها استفاده کنم و یا اینکه به آنها جواب بدهم خیلی راحت و صمیمی نگاه کرد و گفت که من برای همین کار کنار تو نشسته ام که افکارت را به فعل بدل کنی و از همان زمان شروع کردیم به بررسی خواسته ها و آرزو ها و احساساتم .امروز که مینویسم زمانی کمتر از یک ماه یعنی کمتر از ۴ جلسه ملاقات حضوری میگذرد و من توانستم احساسات و نیاز هایم را از درون خودم بیرون بیاورم و در عرصه اجتماع با آنها ملاقات کنم .امروز برای من شروع زندگی جدیدیست و آغاز موفقیت و پیروزی .میدانم که زمان خیلی زیادی بر من نخواهد گذشت که من این اقدام خودم را که برای رسیدن به هدف و رشد زندگی خودم بود در کارنامه موفقیت های خودم ثبت خواهم کرد و به خودم میبالم که صادقانه با خودم روبرو شدم و اعتماد کردم و کمک گرفتم تا به ندای درونم پاسخگو باشم . اعتراف میکنم که هیچ جادویی در کار نیست ،هیچ کار و یا حرف خارق العاده ای صورت نمیگیرد ،فقط آنچه از درون تو میجوشد را برای تو معنا میکند ،جهت میدهد ،ساختار ذهنی میبخشد و نظم عجیبی در درونت شکل میگیرد و با آرامش و اقتدار به رویا هایت میاندیشی و گام برمیداری .


پی نوشت: چقدر ساده مفید بودن را با کنار هم بودن تجربه کردیم .

رهیاری رو برای همین دوس دارم که بدون قضاوت بدون نصیحت رهپو رو کمک میکنه تا به اونچه که می خواد برسه و به زندگی ای که مستحق اونه وصل بشه.

ناگفته نماند زحمات خود رهپو بود که این کنار هم بودن را معنا داد و به بار نشاند و شادی را برای خودش و من به ارمغان آورد.

باران سوگ فرشته ای به نام نامادری

 

آن کس که تو را شناخت جان را چه کند                             فرزند و عیال و خانمان را چه کند

دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی                                دیوانه ی تو هر دو جهان را چه کند  

غریبه ای نه چندان غریبه به طور خصوصی برام پیغام این چنینی گذاشته بود:

واقعا شما طلاق گرفتید؟منم بچه طلاقم ...

میدونید بچه طلاق بودن یعنی تا آخر عمر بدبخت و بیچاره بودن؟

چرا بچه هاتون رو تنها گذاشتید ...؟؟ 

وقتی به وبلاگش سر زدم دیدم تنها چیزی که نمی دیدم نور امید بود واقعا دلم گرفت این حس و حال برای من کاملا آشناست و واقعا حق بهش می دم و پیچیدگی زندگی های این سبکی گاهی توان آدم رو کم می کنه گاهی احساس می کنی به هیچ کجای دنیا تعلق نداری گاهی اصلا انگیزه ادامه رو از دست میدی ...

اگر بگم من بچه طلاق نیستم هم راست گفتم و هم دروغ  ولی راستش من که معتقدم که هستم از اون دو قبضه هاشم هستم حالا میگید چطور نه؟

آخه قبل از فوت مامانم، بابام ازدواجی دوباره کرد با زنی که شاید سنخیتی اجتماعی و یا فرهنگی با ما نداشت  و شاید ازدواجش با بابام زمانی که مادرم هنوز زنده بعد و ما چشم به راه برگشتش به زندگیمون بودیم اقدامی ناپخته بود و  از درجه اعتبارش تو خانوادمون کم کرد اون تحصیلات  آنچنانی نداشت ولی اون چه که داشت رگه های روشن معرفت یود که  تو اون مقطع تاثیر رد پاش رو تو تمام زندگیم گذاشت ...

یادمه کلاس پنجم بودم تو خیابون یکی از شاگرداش رو با مادرش دید و با یه افتخاری من رو معرفی کرد و گفت که دخترم شاگرد اوله که فکر میکنم الگوی رفتار  انگیزه بخش رو اون روز گرفتم حقا که اسم فرخنده گوهر دوست برازندش بود...البته به علت جو بعد از انقلاب اسمش رو به فاطمه تغییر داده بود و ما فاطی صداش می کردیم.

روزی که برادرم صبح از خواب بیدارم کرد رو به خوبی یادم می اد. بدون هیچ مقدمه ای بهم گفت که بابا فاطی رو طلاق داده شوکه شده بودم  آخه دعوای دیشب بابا و فاطی که سر انتخاب میز تو رستوران بود چرا به طلاق کشید همین الان که دارم باز آوری اون خاطره رو میکنم بغض گلومو گرفته، بدنم یخ کرده و بد جوری براش دلتنگم ...

با خودم فکر می کردم یعنی دیگه فاطی رو نمیبنم ، دیگه کی قول بهم میده که جایزه معدل خوبت شهر بازیه دیگه کی قرار میزاره که هر ۵ تا بیستی که گرفتم ۱۰۰ تومن بهم بده و برای پول های جمع شده تو قوطی دور از چشم همه نقشه می کشیم ...

حالا دیگه اون هیچ نسبتی باهام  نداشت و من که اجازه گریه کردن برای مامانم رو هم نداشتم چطور میتونستم برای اون دلتنگی کنم و بگم که دلم برای فاطی تنگ شده خوب یادمه که وقتی شوهر عمه ام که به عمرم ندیده بودم برقصه توی کوچه می رقصید و بشکن میزد می خواستم خفش کنم  (اونم تو حال و هوای سال های ۶۵ اسم رقص رو هم که می آوردی کفاره داشت ) آخه چطور می تونستم میون خوشحالی همه فامیل که این هم شان ما نبود و از این جور خزعبلات داد بزنم و بگم که کی میدونه که فاطی برای من چیکار کرده و صراحتا بگم که من فاطی رو دوس دارم ... 

یادمه اولین جایی که با شوهرم بعد از ازدواجم رفتم خونه اون بود با هزار درد سر آدرسش رو پرسون پرسون پیدا کردم  خودم اون روز نمی دونستم پیش اون دنبال چی می گردم  ولی یه قسمتی از من اونجا مونده بود اون روز فاطی تا دیدمون من رو بغل کرد و دست دراز کرد که با مهدی دست بده مهدی که از دست دادن امتناع کرد گفت مگه دومادم نیستی جالب بود که فاطی خودش مدرس دینی بود و خانوم جلسه ای ولی انگار تمام مناسبات یادش رفته بود ... 

بعد از اون شب بابام که باید مشقم رو حتما خط میزد پرسید کجا بودین و وقتی مهدی گفت  کلی از بابام فحش خوردم که برای چی به اون سر زدی مگه چه نسبتی باهات داره و شوهرم هم که معتقد بود باید دل بابات رو بدست بیاری  به همین دیدار ختم شد.

چندین سال بعد وقتی دختر هام  ۳ و ۴ ساله بودن باز فیلم یاد هندوستان کرد و این بار یواشکی با بچه ها رفتیم سراغش این بار چون می دونستم خونش کجاست  پیدا کردنش سخت نبود وقتی رفتم در خونش دخترش گفت که مامانش تو مسجد جلسه داره نمیتونستم صبر کنم رفتم در مسجد جمعی از زنان نشسته بودن و فاطی داشت براشون قران تفسیر می کرد گفتم خانوم گوهردوست بلند شد اومد جلو، منو نشناخته بود حق داشت من دیگه یه زن کامل همراه دو بچم بودم که هیچ سنخیتی با اون پنداری که اون میشناخت نداشتم  وقتی خودم رو معرفی کردم مثل همیشه بغلم کرد و دستی به سر پرنیان و ساحل کشید و دعوتمون کرد تو جلسه وقتی به جمع پیوستم من رو بچه هام رو با این عنوان معرفی کرد: دخترم پندار، نوه هام ...

کم مونده بود از تعجب شاخ در بیارم آخه جلوی این همه آدمی که داشت درس بهشون می داد به این راحتی  منی رو که همه دیده بودن که نشناختتم چطور انقدر محکم و بدون تردید دخترش معرفی کرد، مطمئنا خیلی وقت نداشت که فکر کنه  چی بگه که اعتبارش پس و پیش نشه... انگار روح کلمات خدا تو تمام وجودش معنویتی عمیق تزریق کرده بود که اعتبار و حرف مردم و این جور چیزا رنگ باخته بود و انقدر قشنگ رد پای عشق  رو  به جا گذاشته بود که من با تمام گوشت و خونم ازش ارتزاق کردم  .

بعد از طلاق دیگه نه کسی میتونست بگه که کی مهمه و چیکار باید بکنی که کی راضی باشه این بار عزمم رو جزم کردم که باز هم ببینمش و ادامه دار باهاش در تماس باشم ...

رفتم در خونش نبود هیچ رد پایی هیچ کجا نداشت تو هر اجتماعی دنبالش میگشتم ولی نبود که نبود ...

۳ سال پیش دختر عموم یه روز گفت که خبر پیدا کرده که فاطی تو کوه زمین خورده و دچار سانحه شده و بعدش هم آمبولی کرده و فوت کرده .... 

راستی که دلم براش تنگ شده  میدونم اگر الان بود و پیشرفت کار و درسم رو می دید حتما یه شهر بازی دیگه با هم میرفتیم ! 

حیف که الان نیست که به پاس همه مادری کردن های بی نامش ازش قدر دانی کنم  روحش شاد و قرین رحمت .

زیر لب زمزمه میکنم :

دلتنگی های آدمی را باد ترانه ای میخواند  

رویاهایش را آسمان پرستاره نادیده میگیرد 

و هر دانه برفی به اشکی نریخته میماند 

سکوت سرشار از ناگفته هاست ........

اعتراف به عشق های نهان 

اشک امانم رو بریده تازه دارم درد هجر این عشق نهان  رو احساس میکنم ....

 

ریشه در خاک آرامش دوانده ام


سر کلاس رضایت از زندگی دکتر شیری می گفت سطح رضایت رو نمیشه نمره داد ولی از اون جایی که تو رهیاری دائما برای ارزیابی فرد یا سازمان نمره ای به خودش میده داشتم فکر می کردم که واقعا نمیشه نمره دهی کرد ولی بعد دیدم که خوب ما خیلی وقت ها تو خیلی پرسش نامه ها هم به یه کیفیت نمره می دیم خوب حق با دکتره یه چیز کلی رو شاید نمیشه نمره داد ولی اگر تعریف فرد از رضایت یا خوشبختی جزئی تر بشه به هر کدوم از اون جزییات میشه نمره داد و معدلی براش گرفت خلاصه این که از چهارشنبه کلی با خودم داشتم کلنجار میرفتم ...

امروز داشتم نوشته های ۴ سال پیشم رو مرور می کردم خیلی جالب بود به رضایت از زندگیم نمره ای که داده بودم  ۲ از ۱۰ بود یه لحظه فکر کردم الان چه نمره ای بهش میدم با نهایت تعجب دیدم که الان نمره ای غیر از ۱۰ نمیتونم بدم از خودم سؤال کردم که

 الان چه چیزی دارم که اون وقت نداشتم ؟

آیا توهمی از رضایت دارم یا واقعیه ؟

آیا الان چیزی تو زندگیم کم ندارم که به این راحتی نمره ۱۰ میدم ؟

ترجیح دادم اول برای به چالش کشیدن نمرم چیز هایی که اون وقت داشتم و الان ندارم رو لیست کنم ..

اون وقت خانم دکتر بودنم کلی اعتبار می آورد برام   ،دلسوز ترین مادر ،فداکار ترین همسر ،حرف گوش کن ترین فرزند، بهترین عروس فامیل ، مهربان ترین دوست و هزار لیبل عاریه ای دیگه ای داشتم که با یه طلاق همش زیر سؤال رفت ...

من همیشه میگفتم این خانم دکتری ای که با یه امضا میاد با یه امضاء هم میره و همین هم شد و الان دیگه خانم دکتر نیستم .

قبلا تو فامیل هر کس از بچه هم می گفت میگفت پندار تربیت کردن بلده و اتفاقی که بعد از طلاق افتاد همه بهم میگفتن همین روزا میبینی بچه هات خیابونی میشن و پسرت معتاد از کار در میاد ...

قبلا همه فامیل مهدی من رو دوس داشتند و بعد از اون خیلی هاشون پشت سرم حرف میزدن و حتی با خواهرش دعوا می کردن که چرا با پندار رفت و اومد داری ...

قبلا  بابام اگه چیزی میگفت جیک نمیزدم که نکنه بی احترامی کرده باشم و بعد از اون بابام همیشه میگه تو بزرگترین اشتباهت طلاقت بوده ...

قبلا هر کس هر کجا کمکی می خواست من حاضر بودم ولی الان خیلی وقت ها با یه نمیتونم و یا به من مربوط نیست تن به هر کاری نمی دم ...

یادمه وقتی گفتم طلاق میخوام هر کسی میرسید میگفت برای چی میگفتم من باید یه آدم دیگه باشم تو این زندگی و من دلم میخواد خودم باشم  خیلی ها بهم میخندیدن ولی واقعیت اینه که تازه دارم میفهمم پندار بودن چقدر شیرینه ...

نمیگم الان مشکل ندارم نمی گم الان با مرد هایی مواجه نمی شم که می خوان به هر ترتیبی وارد حریمم بشن، با آدم های عجیب و غریب روبرو نمی شم ، دلم به درد نمی اد ،دلتنگ نمی شم ،دوری بچه هام اذیتم نمی کنه ،مجردی خوش می گذره ،به مشکل مالی برخورد نمی کنم ،بار زندگی یه تنه بردن راحته ولی همه این ها می ارزه به این که من الان خود خود پندارم با ارزش های خودم زندگی می کنم ،با احساساتم عجینم ،به رشدم میرسم و بهتر از همه این که محیطی امن برای خودم ساختم و از این حریم امن هم دفاع می کنم خلاصه اینکه می تونم بگم :

ریشه در خاک وجود خودم دووندم دیگه با باور های بقیه زندگی نمی کنم از یه شخصیت وابسته ای که همه لیبل هاش فقط در کنار بقیه معنا می گرفت به آدمی بدل شدم که مستقل از بقیه برای رشد خودم ،اطرافیانم ،جامعه ام و دنیای خودم صرف وقت می کنم و اینه که برای خودم ارزش منده و  اگر کسی بخواد  به این حریم دست درازی کنه واقعا میتونم بگم صلح ناپذیرم ...

  هنوز نتونستم محیطی درست کنم که بتونم بچه هام که سال ها سرمایه عمر و جوونیم رو پاشون گذاشتم  رو در ادامه مسیر به نحو احسن کمک کنم  ولی می دونم من تا نتونم برای خودم آرامش ایجاد کنم نمی تونم به هیچ کس دیگری آرامش هدیه کنم ...

الان من مرکز زندگی خودم هستم و هر آدمی به تناسب نزدیکش به این مرکز اهمیت پیدا میکنه و دیگه دلیلی نمیبینم همه دنیا رو اباد کنم و خونه خودم ویرون باشه 

در نهایت اون چه که الان دارم و  اون وقت نداشتم زندگی با ارزش های اصیلی چون فرصت رشد،مامن امن ،عزت نفس  و مهم تر از همه این که  هارمونی ای از درون و بیرونم احساس میکنم که با هیچ چیز تو دنیا عوضش نمی کنم .اینجاست که ایمان شکوفه میزند و آرامش به همراه می آورد .

خدا را برای هر آن چه که  به من داد ،داد و بعد ، پس گرفت ،و هر آنچه که نداد شکر می کنم.

رد پای اساتید هیچوقت گم نمی شود

گاهی  یادم  میره که چه کسایی چه تاثیرات خارق العاده ای  رو زندگیم گذاشتن 

پارسال وقتی داشتم دنبال راه خودم میگشتم که چه کاری به دردم میخوره تو روند سفرم تو منزل  جستجوگری گیر کرده بودم  سر از کلاس های سهیل رضایی در آوردم چند دوره از محضر این استاد خوبم  استفاده کردم  وقتی که باید تصمیمی جدی برای زندگیم میگرفتم یه ایمیل به ایشون زدم که من رسیدم به این که باید روانشناسی بخونم و علاقه من تو این زمینه است ایشون جوابم رو داده بودن که الان فرافکنیت روی مدرکه ولی از اون جایی که تو خانواده ای بودم که مشخصه بارز خانواده فاضل  مدرک آکادمیکشون بود  و دکتر بودن حداقل پیش نیاز موفقیت بود کامل باشی تو من رشد کرده بود که وقتی به خاطر شرایطی که توش بودم نتونسته بودم به این حداقل دست پیدا کنم  همه کار هام معوق مونده بود و همش باز هم مشروط به گرفتن مدرک شده بود و از اونجایی که روز به روز سنم بالا میرفت وظیفم رو در قبال بچه هام نمیتونستم ندید بگیرم از هر کوی و برزنی دنبال اطلاعات بودم ولی بدون مدرک انگار این باور لزوم به مدرک هی من رو این طرف و اون طرف میکشوند ... دایم میدویدم ولی بی مقصد پاهام خسته بود و  از توان افتاده بودم  اینجا بود که تو این دویدن ها استاد رضایی با جواب به ایمیلم بهم متذکر شد که یه لحظه وایسا ببین کجا داری میدویی 

۳ سال پیش برادرم بهم دوره coaching رو پیشنهاد داده بود و حتی منابعش رو داشتم ۳ تا از کتاب هاش هم توی انبارم داشت خاک میخورد .

  یاد م نمی اد این جمله رو از کدوم استاد خوبم شنیدم که بابا وقتی داری دنبال  موفقیت میدوی یه لحظه وایسا نگاه کن شاید ازش جلو زدی و خبر نداری ...

راستی که از موفقیت جلو زده بودم و خبر نداشتم بعد از اون ایمیل به خودم گفتم دیگه حق نداری هیچ دوره جدیدی ثبت نام کنی مگر هدفمند .دیگه وقتشه که با همین چیز هایی که در دست داری پازل زندگیتو بچینی و یه هویتی به خودت بدی و سر و سامونی به زندگیت بدی ...

من لیاقت یه زندگی خوب با پیشرفت رو داشتم ولی فقط میدویدم ،یه لحظه وایسادم ،مزه مزه کردم ببینم طعم اصلی این همه غذایی  که من پختم چیه ...

وقتی خوب مزه مزه کردم دیدم انگار خیلی هم طعمش بد نیست فقط یه چاشنی خاص میخواد که باهاش بشه یه سور چرونی اساسی کرد و سفره ای پهن  کرد و از خوان نعمت این سفره خیلی های دیگه رو هم بهره مند کرد اون چاشنی همون coaching بود که همه غذایی نیاز داشت وقتی دیدم با گذروندن دوره اولش که فقط ۳۵ ساعت بودمیتونم شروع به کار کنم و از قابلیت هام استفاده کنم هم وسوسه شده بودم  و هم نمیتونستم باورش کنم آخه با خودم فکر می کردم رشته ای که هنوز آکادمیک نشده به چه دردی میخوره چه حرفی برای گفتن داره ولی هر چی در موردش بیشتر تحقیق می کردم وسوسم بیشتر می شد آخه این انگار لباس تن من بود تست های کالج های مختلفی که این دوره رو برگزار میکردن میزدم همه جوابشون این بود که این لباس انگار برای تن تو دوخته شده باز هم این کامل باش بهم گفت پس دوره ای کامل ثبت نام کن دوره ای که به همه چیزش اشراف پیدا کنی کسانی که متخصصن کنارت باشن که کل جریان دستت بیاد از همون ماژول اول گفتند شروع به بازار یابی کنید چون بعد از ماژول اول  باید شروع به کار کنید و  گزارش بدید که چه کرده اید سخت میخوندم هر مطلب رو هزار مقاله ازش در می آوردم و میخوندم که نکنه یه جایی ندونم چه میکنم هر جلسه یکی از همکلاسی هام این بازخوردو بهم میداد که چقدر تمرکز داری و نمیگذاری که مطلب از دست خارج شه استادم همش میگفت که من منتظر گزارش کارتم و از اونجایی که متعهد شده بودم  تبلیغاتم رو دادم و کار رو شروع کردم ولی پی گیر تبلیغاتم نشدم و بعد از ماژول ۱ تعداد کمی رو جذب کردم وقتی استادم بهم میگفت داری معوق میگذاری حالا دیگه هم عضو  فدراسیون بین المللی بودم هم اولین گواهینامه کارم رو گرفته بودم ولی میگفتم بگذار خوب حرفه ای بشم بهانه اصلیم این بود که چون انگلیسی رو مثل یه  انگلیسی زبون نمیدونم شاید مطالب رو درست یاد نگرفته باشم و طوری وسواسی شده بودم که فکر میکردم باید حتما تمام مقالاتی که در این زمینه هست خونده باشم غافل از این که این غذا ها مزه گرفته بود بیش از این نمک زدن شورش میکرد ...

هفته پیش وقتی بادکتر محمد مشاور بی نظیرم  در مورد این بازدارنده کامل باش صحبت میکردم جمله تامل بر انگیزی گفت :این میگفت کوچیک قشنگه ... ولی راستش با این که این باز دارنده رو شناسایی کرده بودم این جملش حالم رو جا نیاورد که هر چند کوچیک ولی عمل کنم وقتی از شروع کار با گروه ۳ نفرش میگفت دلنشین بود ولی باز هم انگار کامل نبود ...

امروز با پسرم در مورد روز تولدش حرف میزدم و از اونجایی که یه رهیارم با همون روش coaching با پسرم هم حرف میزدم که تولدش رو جوری بگیره که لذت بیشتر ببره وقتی ازش پرسیدم  بیا بررسی کنیم ببینیم که چطور میتونی بهترین تولد رو بگیری گفت : ممکنه بهترین نباشه ولی میتونه مورد رضایت باشه 

یهو مثل کسی که مجوز یه کار بزرگ رو گرفته بود از جام پریدم واقعا من همین جمله رو میخواستم...

 گاهی یه جمله از دهن یه بچه چه کار هایی که نمیتونه بکنه ...

دیدم از استاد رضایی گرفته تا دکتر محمد و احتمالا تمام اساتید دیگرم که یادم نمی اد کدومشون بهم گوشزد کردن سال هاست به طرق مختلف دارن این مجوز رو بهم میدن ولی من انگار نمیخواستم بشنوم ...

امروز که نظرات رو وبلاگم رو چک میکردم دیدم استاد رضایی قدم رنجه کردن و نظر گذاشتن یهو یاد اون ایمیلشون افتادم و تازه فهمیدم که مدت هاست فراموش کردم که چقدر به این استاد هم مدیونم ...

و وقتی دیدم با حوصله  پی گیر رشد منند با خودم گفتم حداقل شاگردی همچین اساتیدی  اینه که آن چه رو که از اساتید بزرگم یاد گرفتم رو بهش متعهد باشم که در سفر قهرمانی زندگی خودم مراحل سفر رو تجربه کنم در این جا فقط میتونم از همه اون هایی که اسم میارم و اون هایی که فراموش میکنم نامی ازشون ببرم تشکر کنم که با این که مدتیست به خاطر مشغله های دلنشین ،خدمت خیلی ها  نرسیدم ولی رد پاشون رو تو تمام زندگیم با تمام وجودم لمس میکنم .

در این جا جا داره از استاد رضایی که به طور ویژه پی گیر بودن تشکر خاص بکنم و به نظر من آفرینشگر رو این استاد چه زیبا دارن زندگیش میکنن  که با وجود کار های زیادی که دارند رشد شاگردی که مدتی نه چندان طولانی از محضرشون استفاده کرده رو مد نظر میگیرند و قدم های رشدش رو دنبال میکنند و با یک کامنت گپ کارش رو یاد آور میشند ،  توجهشون رو نشون میدند و  کمک به رشد با عملکرد بالاترش  میکنند .

حالا وقتشه که فکر کنم الان چه اقدام عملی جدی ای باید انجام بدم که حق شاگردی رو به استادام ادا کنم.

هر وقت یاد بنیاد فرهنگ زندگی می افتم یاد خانم خلج می افتم  که با اون  فن بیان گرم و صمیمیش چقدر خوب من رو به دوره های استاد رضایی که مشابهش رو قبلا با دکتر شیری رفته بودم کشوند .

در اینجا جا داره از ایشون هم تشکر خاص بکنم . حیف که دیگه برای بنیاد کار نمی کنند و امیدوارم جایگزین ایشون هم همین هنر رو داشته باشن چون مردم ما به همچین استاد هایی نیاز دارن و کسانی که کنارشونن اگر این هنر رو داشته باشند با بستری که از نظر من کاملا فراهمه  روند رو به رشد سریع تری خواهد داشت.امیدوارم هر کجا که هست شاد ،پیروز و پاینده باشه .

چطور میشه خارق العاده  بود ؟

مدتیه دارم به این فکر میکنم که چطور میشه خارق العاده بود راستش خیلی وسوسه بر انگیزه که آدم خارق العاده باشه نه ؟

گاهی ما تصمیم میگیریم به طور خیره کننده ای بخشنده ،فداکار ,قوی ،حمایت کننده ،پر انرژی ،پر تلاش ،دانا ،فهمیده و یا هر چیز دیگه ای که یه کم غلو توشه باشیم که خارق العاده به نظر بیایم ولی آیا میتونه برامون کارا باشه اونوقته که همه از ما توقع دارن بعد این توقع گاهی حالمونو به هم میزنه در صورتی که خودمون این وظیفه رو برای خودمون تعیین کردیم و سطح توقع آدم ها رو بالا بردیم .

یادم میاد پارسال تو کلاس سایه ها گفتم قوی بودنم حالم رو به هم میزنه آخه راستش  انقدر خودم رو قوی نشون میدادم که هر کسی با خودش فکر میکرد با این یکی پتک بذار امتحان کنم ببینم بازم خورد نمیشه منم مدتی بود که اون روی سکه رو نشون میدادم و هی میگفتم خورد شدم و جالب بود  که همه بهم میخندیدن  و میگفتن تو ! بیخودی ادای ضعف  رو در نیار ... بد بختی این بود که دیگه هیچکس باورش نمیشد که من هم میتونم کم بیارم هر چی قسم و آیه که بابا منم یه آدمم با کوه اشتباه گرفتینم  فایده نداشت که نداشت ولی راستش من هم سمج تر از اونی بودم که به قول یونگ با تابوت اونا زندگی کنم البته ناگفته نماند که این تابوتو خودم برای خودم ساخته بودم .

امروز همینطور که داشتم مطالب سمینارم رو آماده میکردم  همینطور که داشتم مینوشتم یه جمله ای ناگهانی روی کاغذ اومد که  یاد کلاس  دو هفته پیش دکتر شیری و مطالب جالبی که از شهود یک زن مطرح میکرد افتادم .

جمله این بود :

معمولی بودن خارق العاده است .

شاید یه کم عجیب به نظر میاد نه ؟

ولی یه کم بهش فکر کنید عجیب نیست تو دنیایی که بیشتر آدم ها از نرم خارجند و بیشتر مواقع  رو خط اکستریم  حرکت میکنند واقعا معمولی بودن خارق العاده است .اگر ما از درون معتقد باشیم که خارق العاده ایم آیا لازمه که به بقیه هم به طور افراطی نشون بدیم .

پس انگار معمولی رفتار کردن یه جورایی خارق العاده بودنه نه ؟

 

خورشید برای تابیدنش منتی سر زمین نمیگذاره

خیلی جا ها میشنویم که والدین به بچه هاشون میگن :

اگه به خاطر تو نبود ...اخلاق های بابات رو تحمل نمیکردم ، به این زندگی لعنتی ادامه نمیدادم ،سر کار نمیرفتم ،با دوستام مهمونی میرفتم ،سفر میرفتم ،آنقدر کار نمیکردم ، اینهمه پول میخواستم چیکار  و یا هر چیز دیگه ای ...

میشه عاجزانه از همه پدر مادر ها بخوام به خاطر بچه هاشون کاری نکنن که بعد بخوان منتش رو سرشون بزارن 

به خدا ما پدر مادر ها اگر به خاطر بچه هامونم کاری میکنیم  به خاطر ناکامی های بچگی های خودمونه  و یا چیزیه که از بزرگترامون یاد گرفتیم بعد کلی به بچه هامون حسودیمون میشه که چرا برای ما نکردن و یا چرا ما نمیتونیم یه کم استراحت کنیم و یه بار منت سر بچه هامون میگذریم که از شر این حسادت درونی  و یا میل به بی مسولیتی خلاص شیم ...

والا به خدا بچه ها میخوان یه کم آرامش کنار ما بگیرن نه یه بار مسولیت که اصلا در حد توان اون ها هم نیست 

برای یه بار هم که شده بیاید صادقانه نگاه کنیم  وقتی به بچمون داریم میگیم به خاطر تو چه چیز پشت پرده ای به خاطر خودمونه .

متاسفانه واقعیت امر اینه که هیچ به خاطر تویی وجود نداره زمانی که خاطر خودمون رو در نظر نگرفته باشیم .

شاید هم هر کدوم از این به خاطر تو ها در رفتن از یه تصمیمه که نمیتونیم بگیریم ...

شاید حتی اون برچسب مادر خوب ،پدر خوب ،آدم بخشنده و یا هر نقابی که باهاش اعتبار میگیریم اقناع میشه .

خورشید برای تابیدنش منتی سر زمین نمیگذاره و زمین برای روییدنش منتی سر آدم ها نمیگذاره  اگر طبیعت مادر بودن بخشندگیه ،اگر طبیعت پدر بودن ساختن مامن آمنه پس منتی سر بچه بی گناه نداره 

بچه ها شما هم بدونین به خدا ما ها اون قدر ها که نشون میدیم بزرگ نیستیم ما هم خیلی وقت ها نمیدونیم داریم چه بلایی سر شما ها میاریم فقط فکر میکنیم داریم درست عمل میکنیم ولی  به خدا خودمون هم نمیدونیم  چی میخوایم و داریم چیکار میکنیم ....

والدین فداکار یا ترسو !!!

حمید بچگیش پدرش فوت کرده مادرش حمید و محمد رو که دو تا بچه ۱۲ و  ۱۰ ساله بودن به دندون کشیده تا حالا  هر کدوم برای خودشون پسر های ۲۸ و ۳۰ ساله ای شدن  که به نوبه خودشون بچه های درسخون و زحمت کشی شدن محمد ۳ سال پیش برای ادامه تحصیل رفت امریکا و حمید موند و خرج برادر و مادرش ...

دیشب با حمید که صحبت میکردم زیر بار مسولیت داشت له میشد بهش گفتم آخه چته چی شده میگفت هیچ تصمیمی نمیتونم بگیرم گفتم خوب چرا میگفت آخه هر تصمیمی که میخوام بگیرم باید مامانم رو در نظر بگیرم این قصه خوب قصه همیشگی پسر ها و مامانشونه ....

خوب ما که میگیم  این بند نافیه که یه روز باید قطع بشه ولی گاهی آدم یه چیزی میگه و گاهی یکی باید عمل کنه روش گاهی پای گود نشستن و لنگش کن گفتن راحته ولی آیا اونی که تو گوده هم به این راحتی میتونه عمل کنه !!!

حمید   میگفت آخه این بدبخت سال ها همه چیز رو به جون خریده که ما رو بزرگ کنه و الان انصاف نیست ...مامانم اگر اون روز ازدواج کرده بود  هم ما احساس امنیت بیشتری داشتیم و هم الان راحت تر میتونستم تصمیم بگیرم میگفت نه میتونم به ازدواج فکر کنم نه میتونم  الان با موقعیتی که محمدد داره که میتونم منم اقدام کنم ،برای رفتن اقدام کنم  و انگار تبدیل به یه گره کور شده که نه با دست باز میشه و نه با دندون 

از طرفی راست میگفت ولی این تصمیمی بوده که مامانش گرفته و حتما میدونسته یه روزی بچه هاش میرن پی زندگیشون پس عالما عامدا ازدواج نکرده ...

ولی آیا به این راحتی میشه حمید از مادرش بکنه و دنبال زندگی خودش بره  ...

چطور میتونه این تعادل رو تو زندگیش ایجاد کنه ؟

چطور میتونه همه زندگیشو منوط به مامانش نکنه ؟

راستی که هر اقدامی  الان سخته ...

چند وقت پیش محبوبه برام از پسر خالش میگفت که پسری بود  که  هر گوشه ای سرک میکشید و به یه کار  درست نمیچسبید و به محض اینکه مادرش ازدواج دوم کرد این پسر انگار زندگیش متحول شد میگفت یهو سر کار رفت ،به درسش ادامه داد و موفقیت پشت موفقیت کسب کرد ...

دیشب بعد از حرفای حمید و یهو لینک شدن حرفاش با حرفای محبوبه دیدم  انگار یه پازل جدید برام چیده شده 

خیلی جالب بود انگار بچه ها هم وقتی میبینن والدینشون سر و سامون میگیرن احساس امنیت میکنن  بعد ما پدر و مادر ها فکر میکنیم اگر زندگیمون رو فدای بچه ها کنیم در حقشون لطف کردیم غافل از اینکه اون ها با امنیت ما امنیت میگیرن ...

شاید ناخودآگاه دلمون میخواد یکی باشه که خودمون رو بابتش قربانی بدونیم نه ؟ انگار این نقش قربانی نقشیه که برای خودمون انتخاب میکنیم برای اینکه یه سری مسولیت ها و مشکلات رو از زیرش شونه خالی کنیم و خوراک نامناسب به خورد ترس از شکست دوباره میدیم ...

بعد هم یه لیبل مادر و پدر فداکار میزنیم رو پیشونیمون و کلی اعتبار بابتش میگیریم چی از این بهتر ...

ولی واقعا تصمیم درست چیه ؟

تصمیمی که برنده برنده باشه هم برای ما هم برای فرزندانمون و هم برای جامعمون ؟

فرزانه چه میکند که دیگران نمیکنند ؟

جمعه روز عجیبی بود با یکی از دوستان  هم رفته بودیم سمینار معارفه دابوت و هم پای صحبت دکتر عشایری و دکتر شیری ...

عصر که سر سمینار  دابوت بودیم منم  که همیشه تشنه یاد گرفتن چیزای جدیدم موضوعات جالبی مطرح شد ولی سخنران با ادبیاتی صحبت میکرد  که انگار سوار تانک شده و داره با دشمن میجنگه انقدر راحت میگفت که ما ایرونی ها چنینیم و چنانیم که یهو دیدم منی که همیشه دوست دارم پای صحبت اساتید مختلف بشینم و چیزای جدید یاد بگیرم نگاه کردم دیدم چه گارد عجیبی بستم و از عصبانیت میخواستم داد بکشم در مورد چیز های جالبی حرف میزد ولی کم مونده بود هممون رو دزد و قاچاقچی و آدم کش معرفی کنه اینجور که حرف میزد باید یه ۱۱۰ خبر میکردن و هممون رو در جا بدون قاضی و دادگاه  اعداممون میکردن ...

حداقل مایی که عصر جمعه به جای تخمه شکوندن و لم دادن رفته بودیم مباحث جدید بشنویم از اون دست آدم هایی نبودیم که استاد محترم به این راحتی در موردشون صحبت میکرد مواردی که مطرح میکرد یکیش فن ارتباطی بود  که خودش حداقل  هیچ بویی ازش نبرده بود .میگفت ما ایرونیا دایم پشت هم میزنیم این یکی در مورد من صدق میکنه چون دلم میخواست اگه میتونستم  زیرابشو بزنم چون میدونم یه مدرس با این روش چه تاثیر مخربی میتونه بر دانشجو هاش بزاره و سال ها اون ها این آسیب رو با خودشون حمل کنن ...

آخه مگه میشه آدم  در مورد فن ارتباط حرف بزنه ولی با ادبیات تحقیر درس بده !!! البته  متاسفانه خود کم بینی ای که خیلی هامون باهاش بزرگ شدیم با این روش اقناع میشه ...

متاسفانه وقتی از میلتون اریکسون که پایه گذار رشته من بود صحبت کرد رگ غیرت من رو عجیب به  جوش آورد  چون تو این رشته کلی تاکید شده که از ملزومات  کمک به رشد آدم ها  بالا بردن اعتماد به نفس اون هاست  و متاسفانه تنها کاری که نمیکرد بالا بردن اعتماد به نفس ...

 بعد از اونجا راهی نشست بهاره دکتر شیری با حضور دکتر عشایری رفتیم آروم آروم خشم و عصبانیتی که از سمینار قبل داشتم  به آرامشی وصف ناشدنی تبدیل شد احساس امنیتی که پای صحبت این دو بزرگوار احساس میکردم نه تنها جای رشد بهم میداد بلکه به فکر فرو میبردم 

 خیلی جالب بود خیلی از ایراد های فرهنگی که اون استاد در موردش حرف میزد رو استاد عشایری هم میگفتن ولی انقدر با متانت و ملاحظه که  اصلا احساس نمیکردی دارن انتقادی به فرهنگمون میکنن آدم رو به فکر میبردن و دنبال راه حل براش میگشتی  وقتی نگاه کردم دیدم متانت این دو استاد بزرگ چه آرامشی به آدم میده احساس امنیت آدم میکنه و آدم رو به فکر میندازه که یه کاری برای خودمون، نسل جدیدمون و در نهایت فرهنگمون بکنیم ...

 وقتی میبینم کسی با بی رحمی کودک آدم ها رو هدفگیری میکنه و نگاه بالا به پایینی که بعضی اساتید دارن انگار خودشون رو شمس میدونن و از همه میخوان مولانا بسازن ،نگرانم میکنه  راستشو بخاین  خیلی دلم میخواست تو دوره های دابوتثبت نام کنم و فکر میکنم خیلی چیز ها میشد یاد گرفت  و  من هم که تشنه این رشدم وسوسه شده بودم  ولی من به خودم اجازه نمیدم بگذارم کسی فشار بیاره بهم تا رشد کنم به نظرم به اندازه کافی تو این سی و هشت  سال خودآزاری کردم و  ترجیح میدم اگر قراره مولانا شدن رو تجربه کنم تو همجواری با امثال دکتر شیری تجربه کنم که خیلی وقت ها خیلی چیز ها رو ردیابی میکنه ولی با صبوری میذاره آدم ها ظرفیت پذیرش اون حجم فشار رو هم داشته باشن  بین هزار فیدبک مثبت یه جمله با ظرافت جوری میگن که میشه روش فکر کرد تامل کرد و ازش عبور کرد .

به اعتقاد من هیچ چیز عاریه ای به درد نمیخوره  حتی رشد عاریه ای واین رشد زورکی  خیلی وقت ها تبدیل میشه به توهم رشد که فرصت تجربیات زیباتری رو از آدم میگیره.

کل نوشته من رو دکتر عشایری با یه جمله بیان کردن :

فرزانه میدرخشد ولی خیره نمیکند  ، راه را نشان میدهد و آن را مسدود نمیکند

واقعا استاد شدن هم هنریه که هر کسی نه اتنها جازه نداره تو این حوزه وارد بشه بلکه اجازه فکر کردن بهش رو هم نداره  ...