اینجا همه مستند
و من نیز مستم
همه می رقصند
و من نیز می رقصم
می خندند
من هم می خندم
می گریم
کسی نمی گرید
بر بالای کوه
تابوتی به خورشید می برند
درختان رقصنده در باد
روح من است
سوگواران
بعد مرگم چه می خوانند
حال که اکنون
مرثیه ناخوانده ام
عزای تو
مرا مست می کند
می خنداند
می رقصاند
می گریاند
می میراند..
photo by: farhad farahani
از کنار خانه ها و پنجره ها که میگذرم بوی غذا و صدای همهمه می آید. یکهو میخندند، با هم حرف میزنند. شلوغ می کنند، ساکت می شوند.
درهم، شلوغ، شیرین.
از کنار پنجره ها، از کنار خانه ها می گذرم، دور می شوم، دلم اما آنجا می ماند و آنکه شالگردن بلندی دور گردنش پیچیده، کیف در دست، سرش را بین یقه کاپشنش فرو برده دور می شود، سایه مردی ست که بی صدا و آهسته در یک شب سرد تنها قدم می زند. تنها به خانه می رود و گاهی، فقط گاهی دلش می خواهد کاش میان این همه همهمه ، میان این همه بو و زندگی فقط یک سایه نبود.
عزیزدلم حالا خوب میدانم چه می گفتی. حالا که صدای بهم خوردن قاشق و چنگال و بشقاب ساز حسرت کوک می کند، حالا بیشتر از هر وقتی این درد را می فهمم.
تنها دلخوشی ام این است که درد هم بوی تو را می دهد..
روز نهم/یلدا.
روز هفتم/آتش
بیا، بیا خیال کنیم در دشتی بی انتها قدم می زنیم. خاکی و سبز، رسیده به آسمان آبی، با ابرهای سپید. با تپه هایی به شکل کوهان شتر. بیا، بیا خیال کنیم در این دشت چشمه ای کنار تخته سنگی هست، آبی گوارا و خنک و اندکی گیاه، پونه. خیال کنیم همیشه پرنده ای بر آن تخته سنگ می خواند، از صبحدم تا شامگاه. درختی هست که برای دیدن شاخه هایش کلاه از سر می افتد و کلبه ای، خانه ای، کنارش. بیا شمع برداریم، بیا فانوس روشن کنیم و در نورش بخوابیم. ما از آن دشتیم. بیا، بیا از اینجا برویم..
" آیات من"
" و در روز ششم خداوند درد را آفرید، انسان پرسید: با دردها چه کنم؟ خداوند پاسخ داد: به تو خیال می بخشم، هر آنزمان که دردها بر تو فائق آمدند خیال تو را رهایی بخشد"
روز ششم/خیال