وب نوشته هایی برای زندگی گذشته، حال و آینده

اینجا همه مستند

و من نیز مستم

همه می رقصند

و من نیز می رقصم

می خندند

من هم می خندم


می گریم

کسی نمی گرید


بر بالای کوه

تابوتی به خورشید می برند

درختان رقصنده در باد

روح من است

سوگواران 

بعد مرگم چه می خوانند

حال که اکنون

مرثیه ناخوانده ام


عزای تو

مرا مست می کند

می خنداند

می رقصاند

می گریاند

می میراند..


photo by: farhad farahani

+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و یکم بهمن ۱۳۹۲ساعت 2:34  توسط فرهاد فراهانی  | 

 از کنار خانه ها و پنجره ها که میگذرم بوی غذا و صدای همهمه می آید. یکهو میخندند، با هم حرف میزنند. شلوغ می کنند، ساکت می شوند.

 درهم، شلوغ، شیرین. 

از کنار پنجره ها، از کنار خانه ها می گذرم، دور می شوم، دلم اما آنجا می ماند و آنکه شالگردن بلندی دور گردنش پیچیده، کیف در دست، سرش را بین یقه کاپشنش فرو برده دور می شود، سایه مردی ست که بی صدا و آهسته در یک شب سرد تنها قدم می زند. تنها به خانه می رود و گاهی، فقط گاهی دلش می خواهد کاش میان این همه همهمه ، میان این همه بو و زندگی فقط یک سایه نبود.

عزیزدلم حالا خوب میدانم چه می گفتی. حالا که صدای بهم خوردن قاشق و چنگال و بشقاب ساز حسرت کوک می کند، حالا بیشتر از هر وقتی این درد را می فهمم.

تنها دلخوشی ام این است که درد هم بوی تو را می دهد..


روز نهم/یلدا.

+ نوشته شده در  شنبه سی ام آذر ۱۳۹۲ساعت 23:12  توسط فرهاد فراهانی  | 

پاییز از پشت تابستان می رسد. زمستان از پس پاییز. بهار و باز تابستان. سالها هم که بگذرد یک چیزهایی از یاد آدم نمی رود. چیزهایی که از دست می دهی بیشتر. فضاهایی که خالی شده اند بیشتر. حفره ها. آدم زمین گیر است. زمین گیر حفره های درونش. برف روی برف می آید. زمین را می گیرد اما باز هم با اولین آفتاب لختی زمین پیدا می شود. روزها پشت روزها می گذرند اما با اولین باد سرد، اولین صبحدم، اولین باران آن روز آشکار می شود. زمین گیر آن روز می مانیم و هر چه خود را به دست فراموشی بسپاریم باز ما را به خانه بازمی گرداند. خانه همان روز است. همان روز که از دست می دهی. ما خانه نشینیم. خانه اول. ما آدم های خاطره باز بی هیچی. 
بخشی از من در کوه های آلاداغ مانده، بخشی دیگر در گورستانی دور. قسمتی در یک روز که در تاریکی محض گذشت، بیست و سوم اسفند. جایی هم هست به نام سی ام خرداد.
در فراز و نشیب این روزها من توده ای از حفره هایم را می کشم به اینطرف، به آنطرف. به فراموشی و باز با برفی، حرفی من خانه اولم. خانه نشینم.

روز هشتم/خانه نشین.

در ادامه..
حفره ها سر و ته هستند. یعنی این شکلی نیست که به سمت درون ما ایجاد شده باشند، از درون ما به بیرون کشیده شده اند و ما هر چه بزرگتر می شویم در واقع این حفره ها هستند که عمیق تر شده، ما را بزرگتر می کنند. خالیه سر و ته اند که زیر پوست بزرگی آدمها برجسته می شوند.
+ نوشته شده در  جمعه پانزدهم آذر ۱۳۹۲ساعت 0:45  توسط فرهاد فراهانی  | 

همچون آتش که به کاغذ رسیده
تماس انگشتت مچاله ام می کند..

روز هفتم/آتش

+ نوشته شده در  دوشنبه یازدهم آذر ۱۳۹۲ساعت 23:1  توسط فرهاد فراهانی  | 

بیا، بیا خیال کنیم در دشتی بی انتها قدم می زنیم. خاکی و سبز، رسیده به آسمان آبی، با ابرهای سپید. با تپه هایی به شکل کوهان شتر. بیا، بیا خیال کنیم در این دشت چشمه ای کنار تخته سنگی هست، آبی گوارا و خنک و اندکی گیاه، پونه. خیال کنیم همیشه پرنده ای بر آن تخته سنگ می خواند، از صبحدم تا شامگاه. درختی هست که برای دیدن شاخه هایش کلاه از سر می افتد و کلبه ای، خانه ای، کنارش. بیا شمع برداریم، بیا فانوس روشن کنیم و در نورش بخوابیم. ما از آن دشتیم. بیا، بیا از اینجا برویم..


" آیات من"

" و در روز ششم خداوند درد را آفرید، انسان پرسید: با دردها چه کنم؟ خداوند پاسخ داد: به تو خیال می بخشم، هر آنزمان که دردها بر تو فائق آمدند خیال تو را رهایی بخشد"


روز ششم/خیال

+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و ششم آبان ۱۳۹۲ساعت 0:19  توسط فرهاد فراهانی  | 

مطالب قدیمی‌تر