امروز جمعه...

دکتر شریعتی میگه: 

بچه که بودم دعا میکردم خدا بهم یه دوچرخه بده. اما این اتفاق نیفتاد. بنابراین یه دوچرخه دزدیدم و بعد دعا کردم که خدا من را ببخشه. (اصل مطلب بسیار زیباتره اما من فقط نقل به مضمون کردم.)

.............................  

نوجوان که بودم. بین سالهای دوم تا نزدیک کنکورم خیلی اهل نماز و مسجد بودم. نمیدونم چرا؟ 

البته من کلا آدم کمالگراییم. آرزو داشتم یه رشته خوب در یک دانشگاه خوب قبول بشم. مشکلات دیگری هم بود که دوست ندارم بگم. اما کلا برخلاف دوستان و دور و بریهام. اهل خدا بودم. یادمه همیشه برای نماز مغرب و عشا میرفتم مسجد کنار خونه مون. خیلی یادم نمیاد. اما یادمه اینکار خیلی بهم آرامش میداد.  

سال کنکورمم نذر کردم ۴۰ شب نماز شب بخونم. نماز شب برای من دیگه آخر عبادت بود. همیشه قبل از خواب و در اولین ساعات ممکنه که میشد نماز شب را خواند میخوندم. البته ۱۰ تای این نماز ها موند تا همین یک سال پیش که دوباره وارد مشکلات و مصائب شدم؛ خوندمشون اما دقیقا با یه فاصله ۹ـ۱۰ ساله. (از خودم خجالت میکشم). خدا درست میگه: شما بنده ها وقتی به سختی میفتید مرا یاد میکنید و همینکه مشکلات حل شد مرا از یاد میبرید.

............................. 

توی نماز شبم همیشه لیستی از دعا و خواسته بود. ازدواج تمام دخترا و پسرای دور وبرم از فامیل و دوست تو اولویت بود. بعد نوبت خودم بود. ازدواج. تحصیلات.... 

.............................. 

زمان گذشت توی این ۱۰ سال وقفه ارتباطم با خدا که البته قطع قطع نشده بود. ۷سالش به رابطه من با او گذشت. 

.............................. 

یادمه سال دوم دانشگاه بود. اولین پسر. اولین تجربه.........دوستی و بعد نامزدی. (یعنی خدا عشق زندگیم را پس از ۲ سال بهم داد) 

اوایل نه ولی این اواخر فکر میکردم که خدا جواب نمازهام را داده. دیگه همه دخترا و پسرهای فامیل ازدواجای خوب کردده بودند. منم که تحصیلات خوب و آشنایی با یه پسری که از نظرم خوب بود را داشتم .خدا بهم رو کرده بود.  

............................... 

اما امروز اینجا که وایسادام...........................خدا نمیخوام بگم من بنده مومن و خوبت بودم. اگر بیشتر حواسم بود. شاید زودتر از این ها ازت یاری میخواستم.  

اما یه سوال؛ خودت بگو......چندتا نوجوان تو سن من اینقدر التماست کرد و ازت یاری خواست. 

چندتا نوجوان تو سن من واسه همه دور و بریهاش دعا کرد و آرزوی ازدواجای خوب براشون داشت. 

................................ 

نمیدونم.............نمی فهمم............مشکل کارم کجا بود و هست. 

.................................. 

امروز از صبح غمگین بودم. تا موقع نهار که با برادرم حرفم شد. من زیادی دلنازک شدم. خودم میدونم. 

بعدازظهر هم مساله خواستگارم پیش اومد. پسره گفته دست بر نمیداره..........جواب ردمون را قبول نکردند و یکی از بزرگان فامیل را فرستاده بودند خونه امون. این آقا هم که اهل خدا و پیغمبر آیه قرآن اورده بود که این کار خیلی عالیه و باید بشه...... 

جاتون خالی هم بزرگتر بود و احترامش واجب و هم میهمان و حبیب خداااااا 

.................................... 

درنهایت تو اتاق بودم که شنیدم بابا و مامان دارن راضی به یه جلسه خواستگاری دیگه میشن .....دیگه نتونستم؛ مثل افعی زدم بیرون و البته با سعی به مودب بودن همه حرفهام را بهشون زدم. اما خوب تا ۲ ساعت بعد از رفتن ایشون حس تنهای و گریه سراغم بود هنوزم هست. 

..................................... 

راستش را بخواین صبرم داره تموم میشه. 

فکر میکنم خدا من را فراموش کرده 

 

..................................... 

حالا شاید بگین خوب ربطش به جمله شریعتی چی بود. 

خلاصه بگم: شاید اگر فریب و نیرنگ کرده بودم و تا حالا مساله مادر او را حل کرده بودم. مثلا با دروغ پسرش را ازش دور میکردم.....یا چه میدونم با نیرنگ اختلافی بین مادر و پسر می انداختم هرچند که اخلاقی نبود اما الان عصر جمعه با آقای شوهر تو پارک طالقانی یاد ایام میکردیم و انتظار پسر بابا را بعد از ۹ ماه میکشیدیم. بعدهم شبا دعا و نیایش میکردم که خدایااااا من را ببخش که مادری را از پسر دور کردم 

..................................... 

میدونم احوالم را نپرسید. 

زده به سرم. خل شدم.........ولی بخدا خیلی شرایطم سخته....... 

...................................... 

حس تنهایی و  

اینکه خدا یاریم نمیده دیگه داره داغونم میکنه. 

....................................... 

آخه خدا چقدر صبر؟ 

چندماه؟ 

چند سال؟ 

............................ 

یعنی ۷ سال کم بود. 

............... 

  

نظرات 3 + ارسال نظر
مریم جمعه 18 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 08:19 ب.ظ http://ghoghnoss.blogsky.com

غصه نخور آروم باش و باز هم با خدا ی خودت حرف بزن

میخوام .....اما بخدا .............دیگه نمی کشم

باندبازی های من شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:31 ق.ظ http://bandbazihayeman.blogfa.com

سلام عزیزم
از من نظر خواسته بودی ....
به نظر من ما آدم ها همه چیز رو میخوایم لوله کشی کنیم به خدا به قول دکتر شیری یه قرارداد یه طرفه با خدا میبندیم و او رو ملزم به اجرای اون قرارداد میدونیم انگار یه جورایی همیشه میخوایم از زیر بر مسولیت شونه خالی کنیم انگار همیشه میخوایم یکی غیر از خودمون رو مقصر بدونیم وقتی کسی پیدا نمیشه ضعف عملکرد خودمون رو میگذاریم گردن خدا ن جوری انگار آروم میگیریم ولی عزیزم به نظر من بهتر اینه که هر کسی پیدا کنه که درون خودش کجا داره برای خودش کم میگذاره خوب که نگاه کنیم میبینیم که خیلی ها که ما هم جزه همونهاییم با خودمون و نیاز هامون انقدر رو راست نیستیم که بتونیم یک تصمیم قاطعانه بگیریم و مسولیت هاش رو به عهده بگیریم ...
امیدوارم منظورم رو تونسته باشم رسونده باشم
همیشه شد و پایدار باشی

ممنون که سرزدی.
...............
درسته من هنوز خودمنمیدونم از خدا چی میخوام. همه چی را میخوام و در عین حال هیچ چیز را خلاف شرایط خودم نمیخوام.
...............
در وبلاگت نوشته بودید:
.....انگار به خدا هم اعتماد نداره.......
دروغ نگم دلم لرزید.
گاهی حقیقتا خیلی تلخند؛ به اندازه دردی که فرد سالیان سال با خودش حمل میکنه. درحالیکه با یه تغییر نگرش......میتونه همه درد را رها کنه و بره.
.....................
شما هم شاد باشید

سکوت سه‌شنبه 5 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 06:48 ب.ظ http://anderomeda.persianblog.ir

خدا دیدیش سلام منم برسون .نوشته هات قشتگ و خوشمزه است.

دیدم .....امروز دیدم . و میدونم که بازهم میبینمش.....
...........
سلامت را خواهم رسوند دوست عزیز

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد