همیشه از خودم میپرسم آیا غم پایانی داره؟
.........................
از دیشب تا بحال که مطلب هاوکینگ را خوندم. از خودم میپرسم: مگر میشه خدا نباشه؟
کاری به مباحث اثباتی با فرمول های عجیب و غریب ندارم.
خیلی ساده تر از اینها فکر میکنم. اینکه هرفردی تو زندگیش نور خدا را میبینه. وقتی امیدت از بیمارت قطع شده. وقتی توی کما است یا حتی مرگ مغزیه اما یکباره احیا میشه.
وقتی دستت از همه جا بریده شده. نه توان زندگی داری و نه پای رفتن. اونموقع خدا میاد......
دوست ندارم مثل کشیش و آخوند و...موعضه کنم. دارم تلاش میکنم غوغای درونم را نشون بدم.
...........................
آدمی مثل من با این تجربه احساسی تلخ؛ هر روز که از خواب بیدار میشه تنها امید به لطف خدا برای بهیود شرایطش محرکی برای زندگی کردنشه.
و شب؛ هنگام خواب (الان نزدیک ۸ ماهه اگر بیشتر نباشه) از خدا میخواد که توی خواب آروم و بیصدا بمیره.
..........................
آدمی مثل من حتی وقتی توی خیابون راه میره. میگه؛ خدا؛ تو یاورم باش
وقتی آزمون استخدامی میده. هر روز نذر ادا می کنه به امید لطف خدا
وقتی خواستگار میاد
وقتی .....
...........................
آدمی مثل من همه چیزش خدا است.
هر روز منتظر یه معجزه است حتی اگر یکسال بیشتر باشه که منتظره
............................
آدمی مثل من..............
.............................
حالا یکی میاد و میگه خدا نیست. یعنی واقعا نیست.
من خیلی وقته که خدا را با فلسفه و زبان خودم عبادت میکنم.
خیلی وقته که یه ترسه درونی از همه چی دارم از زندگی؛ از آدما؛ از حیوانات؛ از حوادث؛ از ناموفقیت ؛از تصمیم غلط؛ حتی از خود خدا؛ اینکه رهام کنه و....
............................
تا حالا همه چی را با پشتوانه خدا انجام دادم. حتی وقتی از خونه میرم بیرون. و شبها؛ با خدا حرف میزنم. تا خوابم میبره.....
دیشب بهش گفتم خدایا توان من نیست که خودکشی کنم. میترسم. تو خودت مرا بکش
اما امروز اینجام و دارم مینویسم.
...............................
میدونید مشکل چیه:
وقتی زمان زیادی را منتظر چیزی میشید. اول برای تغییر ناگهانی و بزرگ اما کم کم به کوچک و کوچک تر هم قانع میشید. من خیلی وقته منتظرم که خدا دستم را بگیره. خواهرم میگه خدا کمکت کرد که ازدواج نکردی. یا خدا خواست که چنین بشه چون داشتی راه را اشتباه میرفتی....اما
میدونید هنوز منتظرم.....
یعنی غم را پایانی هست.
..................................
وقتی یه پرفسور ادعا میکنه خدا نیست. ترس همه سراپام را میگیره.
میدونید نمیخوام خدای خودم را از دست بدم . حتی اگر کسی مثل هاوکینگ بگه که وجود نداره
همین....
اون قدیما میگفتن سنگ صبور .حالا دیگر شکل ها عوض شده سنگ صبور فرق کرده وحتی ادما هم عوض شدن .حال میشه ادما حرفهای خودشون را رو یه کاغذ خیالی بنویسن ورهاش کنن .دنیا را چی دیدی .یه جائی .یه نفر .میشنوه ومیخونه ..بازهم بنویس وبگو.
گاهی فکر میکنم دیگه دارم .
کم میارم . حتی برای اومدن به اینجا و نوشتن.
حتی دیگه برای درد و دل کردن؛ هم نفسی نمونده.
.......................
صبر ....
آخه چقدر ؟
کاش کسی میگفت چقدر دیگه باید صبر کرد.
یکسال
دو سال
.
.
.
خیلی بی انصافیه
عزیزم خوبه که آدم به خدا اعتقاد داشته باشه ولی اینکه به هیچکس نمیتونی اعتماد کنی این آسیب بهت خواهد زد به نظر من خدا رو در حد یک ماده شیمیایی میبینی که حلال همه مشکلاتته انگار اصلا به خودت اطمینان نداری ولی اینو از من داشته باش اگر خدایی هم هست به ندای درونت پاسخ میده پس اگر با درون خودت به صلح برسی که راستش به این راحتی نیست ولی ممکنه اوضاع به این بدی ها هم پیش نخواهد رفت خدا کاری خلاف خواست خودت نخواهد کرد پس به نظر من یه بازنگری به خواست خودت بکن یه کم با خودت رو راست تر باش و ببین کجای این بازی زندگی داری از زیر بار مسولیت شونه خالی میکنی یا کجا تو بد بختی یا بد بیاری داری اعتبار کسب میکنی اگر وضعیت موجود رو ازش راضی نیستی تغییرش با خودته به خودت و نیاز هات نگاهی دوباره بکن و ادامه زندگی رو خودت بساز و منتظر یه معجزه نباش معجزه باید درون خودت رخ بده و کیمیاگری وجود نداره غیر از خودت
موفق باشی
خدا و ماده شیمیایی.....
................
حالا میفهمم چرا صبح بیدار میشم و میگم خدایا چرا مرا نکشتی و شب شهادتین میگم به امید اینکه خدا مرا بکشه.
.................
انتظاراتم از خدا.....
.................
کاش بتونم تغییر کنم و یک روز بیام اینجا و بگم من عوض شدم.
...........
ممنون که آمدی
یه جایی برام نوشتی:
ببین کجا تو بدبختی و بد بیاری داری اعتبار کسب میکنی.
میتونم خواهش کنم. بیشتر توضیح بدید. برام خیلی عجیب بود میترسم به این نتیجه برسم که خیلی جاها اگر مشکلی و آسیبی به من رسید به این خاطر بوده که خودم خواستم. یعنی یه جورایی اعتبار یا لذت از این وضعیت میبردم.
..................................................
باز هم سلام
راستش دیدن این مساله برای همه ما سخته که بخوایم مسولیت بد بختی هامون رو به عهده بگیریم ولی متاسفانه غیر از این نیست یه جایی تو بچگیمون وقتی بیمار شدیم یا نتونستیم کاری انجام بدیم دیگران به کمکمون اومدن و این میشه که ناخودآگاه تصمیم میگیریم که آدم بدبختی باشیم که دیگران یه نیم نگاهی بهمون بندازن ...
یه نگاه اجمالی بنداز ببین آیا این طور بوده ؟
اگر اینه باید نگاهش کنی و هر وقت میخوای بی مسولیتی بگذرونی به خودت یاد آوری کن که خودتی که میتونی مسائل رو از پیش رو برداری با جرات فرمون زندگیتو دستت بگیر به نتیجه که رسیدی لززتی که خواهی برد صد چندان خواهد بود
موفق و شاد باشی
رسیدن به اینکه چقدر این نگرش وجود داشته. کمی زمان میبره
.........
ممنونم . از پاسخ سریع و شفافتون.
باز هم سلام عزیزم
جالبه نوشتت در پاسخ به نظرم باز هم نشون میده که میخوای از بار مسولیت شونه خالی کنی مرگ بهترین بهانه است برای در رفتن از زیر بار مسولیت نه؟
در ضمن اگر فکر میکنی مرگ چاره کارته خودت همین الان همین کار رو بکن نگذار به عهده خدا اون وقته که میفهمی اینجا هم اون چه که میخوای با اون چه که میگی چقدر فاصله داره ...
در ضمن بدون تغییر به این راحتی نیست و یک شبه نمیشه زمان به خودت بده حتما موفق خواهی شد
به امید روز های بهتر برای هممون
منظورم این نبود که مرگ مرا از این مسائل و مصائب نجات بده. البته اینطور فکر میکردم. اما اکنون کمی شرایط تغییر کرده.
.................
مطلب دیروزم در حقیقت ریشه یابی ؛بی مسئولیتی که من دچارش بودم؛ بود. و مورد مرگ اشاره ای به تایید حس عدم تعهدی که در من وجود داشت میکرد..
حقیقتا تغییر غیر ممکن نیست اما زمان خواهد برد.
.................
ممنونم