خودتحلیل

تمام روز را تا به الان خواب بودم.  

حالم خوب نیست. نه جسمی که روحی. 

مثل آدمی شدم که توی باتلاق داره دست و پا میزنه. اما بدبختانه نه غرق میشه و نه نجات میابه. 

...................... 

میدونم چرا؟ 

از بچگی خودتحلیل بودم.  

همیشه اگر اتفاقی خلاف میلم میفتاد میدویدم دنبال علتش که کجای کارم اشتباه بوده. حالا فکر کن یه همچنین دختر کوچیکی......بزرگ میشه. ۴ سال نامزد یه آقایی میشی که اونقدر عشق میورزید که شرمنده اش میشدی. اما کار اصلی که باید تموم میکرد را نمیتونست. آخرشم ....میبینی داره عمرت میره و آقا آقاتر میشه و ضربه نهایی را تو میخوری. ولش میکنی. اوایل؛ یه روز ؛خوبی؛ یه روز بد.  

یه بار میگی لایق نبود وروز بعد نشده وحشت از دست دادن یه عشق واقعی داغونت میکنه. .... 

حالا اینها هیچی... 

میایی و همه مراحل را خوب و بد . سخت و آسون رد میکنی که یکباره یه اتفاق تمام معادلات را بهم میریزه. دوباره ترس....از تنهایی؛ اشتباه؛ عدم مقاومت و.....بهت حمله میکنه.  

........................... 

توام که روحیه خودتحلیل داری دست به تحلیل رفتار خودت و او و دیگران میزنی نتیجه.....هیچی 

آره هیچی..... 

همینه که خون خونم را میخوره. 

من نمیدونم ایا اشتباه کردم . 

ایا درست بود رفتارم. 

ایا کم جنگیدم . 

دارم دیوانه میشم. 

....دیگه نمیتونم بنویسم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد