تصمیم

هر چقدر سعی می کنم بنویسم نمی تونم.  

بارها مطلب نوشتم و در چرکنویس ذخیره کردم. یا بطور کل حذف شدند.  

صبح که بیدار شدم به همین موضوع فکر کردم. چرا؟ چی شد من که هر لحظه قوه نوشتن داشتم . حالا دیگه نمی تونم.  

.................. 

درسته . از تصمیم این چند روزم ناشی می شه.  

.................... 

تمام این چند ماهی که با هم در تماس نیستیم. نگرانیم از این بود که نتونم فراموشش کنم. البته در ته اعماق قلبم. یه صدای نازکی می گفت که همه چیز درست می شه . صبر کن.  

اما با گذشت زمان متوجه شدم. تا خودم نخوام؛ تموم بشو نیست که نیست.  

مرور خاطرات. خیالپردازی ها و..... 

همه مثل سوهانی بود که به تن نحیف روحم می کشیدیم. اونهم نه یکباره بلکه ذره ذره.  

.................. 

وقتی آقای ع. آیه سوره نمل را برام خوند. همه چیز را تمام شده دونستم. حالا دغدغه دیگرم این بود که چطور خودم را جمع و جور کنم . چه راهکاری پیش بگیرم که اگه فردا روز تو خیابون هم دیدمش بهم نریزم و مثل یه عابر از کنارش رد بشم. 

................. 

دیروز با تاخیر مجله موفقیت را گرفتم. این مجله خیلی وقت ها به من کمک کرده. این بار هم داستان زنی را نوشته بود که از چاقی مفرط رنج می برد بطوریکه منزوی شده بود. تا اینکه یک روز صبح از خواب بیدار شد و تصمیم گرفت که لاغر بشه. بعد سه توصیه پزشکش را در طی دوسال زیر سر داشت.  

.................. 

حالا بعد دو سال بطور اعجاب آوری لاغر شده بود. بدون رژیم و بدون ورزش های سخت. سه توصیه دکتر این بود. 

1. فقط 228 کالری در روز مصرف کن. 

2. صبحانه. نهار و شامت را حتما مصرف کن. 

3. هرگز در ارتباط با تصمیمت با دوستانت صحبت نکن!!!!!.  

................ 

من هم تصمیم گرفتم دیگه در مورد او و مسائل مربوط بهش نه صحبت کنم و نه فکر.  

ولی  حالا یه مشکل دارم . حذف او در ذهنم سوژه ها را از من دور کرده.  

................ 

واقعا نمی دونم چی باید بنویسم.؟؟؟؟؟ 

................. 

می دونم خیلی مسخره است اما خوب پی بردن به این حقیقت تلخ هم خودش نعمتیه نه؟؟؟. 

............... 

راستی امروز شادم. خیلی شاد  

اگر اینجا بودید  از سر شادی همتون را می بوسیدم. مطمئنم

نظرات 3 + ارسال نظر
mohsen پنج‌شنبه 5 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:55 ب.ظ http://www.mohsen-soltany.mihanblog.com/

وبلاگ خوبی دارید یه سری به وبلاک و فروشگاه ما هم به بزن

آدرس فروشگاه:

http://www.tejmohsen.ir

سعید (چند لحظه آرامش ... ) پنج‌شنبه 5 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:45 ب.ظ http://aramesh1.blogsky.com

سلام . از مطالب صمیمی و خوب شما بهره مند شدم .
از نظر تامل برانگیز شما راجع به مطلب دام و دانه هم بسیار متشکرم . همین طور از بابت لینک . من هم وبلاگ خوب شما را با افتخار لینک کردم . از لطف شما بازهم سپاسگزارم .
سلامت . سعادتمند . مهر آفرین و خدایی باشید.

مهدی جمعه 6 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:52 ق.ظ http://spantman.blogsky.com

ای واااااای پس من یک بوسه ی گرم و مهربانانه را از دست دادم
باید اول ببینی که می خوای از کجا بیرونش کنی؟
از قلبت یا از دهننت؟
کسی که از قلب آدم رفته باشه بیرون دیگه مزاحمتی واسه ذهن آدم بوجود نمیاره هستش اما بیشتر کمک م کنه که ادم از ماجراهایی که با اون داشته درس بگیره تا ارتباط بعدیش و بهتر شروع کنه. آمدن و رفتن در زندگی ما انسان ها یک امر عادیه و اتفاقا به ما کمک می کنه که تجربه کسب کنیم و چیزای بیشتری یاد بگیریم و به نظرم این وجهش عالیه.
با این همه فکر نمی کنم وقتی اون و توی خیابون ببینی هیچ حسی بهت دست نده من که در مورد خودم این و تجربه کردم به هر حال هست

درست می گی مهدی عزیز.
دلم با هاشه. اما می خوام از ذهنم بیرونش کنم.
خیلی برام سخته.
همین الان یه ۲ ساعتی داشتم بهش فکر می کردم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد