دختری جرمش فقط عریان شدن در شهر بود
پای منبر بر تنش زُنّار را انداختند
شب است ُ نم نمِ بارانُ وصفِ حالِ دلم
زسر نرفته خیالت به قیل ُ قالِ دلم
بنوشم از تو شرابی درین سرای عدم
شوم چو مستُ خرابت در اتصّال دلم
مهدی جابری
فصل دلتنگی سرآید چون که در دیدار ما
دست هایت را بگیرم ، گویمت ... دلدار ما
پادشاهی می کنی در دل و سرها می زنم
هرکه را غیر از تو باشد در پسِ دیوار ما
در خیالم یک شبی درگیر لبهایت شدم
بوسه حدّم می زنی هر بار با اقرار ما
تا که مستیم از نگاهت ، قبله را گم می کنم
چند گیلاسی دگر پر کن تو با اصرار ما
خواب شد بر ما حرام از بس که دلتنگت شدم
آسمانت قبله گاهم شد بیا دیدار ما
مهدی جابری